مقدمه
“فرهنگی که من بدان تعلق دارم، در منجلاب حیوانی و گوسفندوار خود دست و پا میزند و غرق در پایکوبی در آن نوع زندگی گوسفندوار است.اکنون اگر در سرزمین من نویسنده شهامت آن را نیز داشته باشد که برخی جوانب زندگی گوسفندوار را به نقد کشیده و یا مورد تردید قرار دهد در شمار مطرودان جامعه قرارمی گیرد.” ( حصار و..ص23)
“من آفریده فرهنگی هستم که مردمانش با شرم، در پرده، از عشق و دوست داشتن سخن میگویند،همان حال دیدن کشتار و آشوب و جنگ و دعوا برایشان بسیار عادی است…”
“آنجا بین محل زندگی و گورستان فاصلهای نیست!” ( ص22)
“شما شرح زندگی انسانهایی را که در چنگال مرگ گرفتار شدهاند از زبان من میشنوید”.(سخنرانی حسن ص21)
آنچه شیرزاد حسن در سخنرانی کنگره نویسندگان خود در نروژ بیان میکند و بجای مقدمه در ترجمه فارسی قصه ” حصار و سگهای پدرم ” مشاهده میکنیم، همان پدیدههای تکان دهندهای است که در قصه خود به تصویر درآورده است. تصاویری رنج بار که خواننده را احاطه و حتی تسخیر میکند. تصاویری که به نحو خفقان آوری تا نزدیک به نیمی از قصه، خود را، گاه بیش از حد، تکرار و تحمیل میکنند و خواننده نمیتواند از دست آنها خلاصی یابد. پدیدهای مانند تصویرهای وسواسی که به اجبار خود را تکرار میکنند. چون قرار نیست برای آنها پایانی باشد، زیرا برای راوی – همچو شهرزاد – پایان تکرار- و نه پایان قصه گویی- یا پایان سخن گفتن – بلکه پایان تکرار هر حرکتی، به مثابه پایان زمان یا پایان زندگی برای “سوژه سخنگو” است. و در این قصه که ظاهراً راویاش ” از ترس لال شده است” ، و دیگر لابد نمیتواند سخنی بگوید. در حصاری چسبیده به گورستان گیر افتاده، ولی هنوز نمرده است. “سوژه صامت” ی که فقط میبیند و شاید میشنود. پس آنچه روایت شده شاید گفتگویی درونی است. البته در این تحلیل قصد من نقد ساختاری و یا بررسی ارزشها و کاستیهای ادبی این قصه نیست. تحلیل روانکاوانه، گرچه هم به محتوا میپردازد وهم به ساختار یا گاه به فرم، ولی از تمامی این عناصر برای تحلیل نمادین، و در نهایت معنائی متن، بهره میگیرد. بنا بر این در نقد روانکاوانه، سبک هنری و تکنیک مرکزیت ندارد.
بهر حال، در این قصه، راوی پس از پدر کشی، درمی یابد که زنده و مرده پدرش ارزش و کارکردی برابر دارد. مرده پدر مانند زنده و مرده فیل است، یا حتی،ارزشی افزوده پیدا کرده است! چون ارزش اسطوره در جامعه اسطوره اندیش بسیار بیشتر از واقعیت است و ارزش دروغ بیش از حقیقت! از این روست که شیرزاد حسن با آگاهی از جنبههای گوسفند وار زندگی تودههای اسطوره اندیش و خرافه باور، با شجاعت در کنار نقد خودکامگی پدر یا قدرت استبدادی، به نقد فرهنگ تودهوار نیز دست میزند، با این که میداند ممکن است از دو طرف طرد شود.
ارزش این قصه و آن سخنرانی میتواند، بیشتر نقد فرهنگی نویسنده بر جامعه خود و جوامع شرقی باشد که هنوز هم به زندگی تودهوار خود دلبسته و برای آن ارزشهای متعالی قائل اند! که خود اسطورهی اسطورههاست. بهر حال، حسن هم رابطه ارباب و برده و هم قدرت خودکامانه اربابان را به پرسش میگیرد و هم به فرهنگ تودهواری میتازد که با تجربه دردناک همه خشونتها، ویرانیها و کشتهها، باز هم نمیخواهد از یوغ اربابان و رابطه ارباب – بردگی، خود را رها سازد! خشونت و قربانی دادن بخشی از مناسک تقدس یافته جامعه شده است، بسیار فراتر از خو گرفتن به خشونت. همان گونه که نیاز به پدری قدر قدرت و خودکامه و مقدس که زیر سایهاش هم تازیانه و زنجیر را تجربه کنند و هم ادامه نان بخور و نمیر را!
1- راوی و روایت خودکامگی مقدس
“عجیب است که هنوز زندهام و نمردهام… درون گنبدی تاریک و نمناک هستم اما هزار افسوس که از پر وبال افتادهام… مانند خفاش به تاریکی خو گرفتهام… یک عمر است… عمری ازلی که غیر از روشنایی لرزان شمعی ، هیچ چیز دیگری شبح مرا از سگهای پدرم جدا نمیکند…سگهای سفله و با وفایش… به چه کسی التماس میکنند؟ به من یا به پدرم؟ به خدای آسمانها یا به شیطان؟… تف به کر و لالی چون من… گر و اخته… وای بر هیبت جسد پاره پاره و پوسیده پدرم.” (ص38)
این حرفهای راوی قصه “حصار و سگهای پدرم” و نالهها و شکوههای زنجیروار پسری پدرکش است که هم از سویی گرفتار احساس گناه و شرم به خاطر قتل پدری خودکامه و ستمگر است که مانند خونی که به دستهایش ماسیده، او را رها نمیکند وهم از سویی دیگر، دچار درد وحشتناک تحقیر و طرد شدگی از طرف همه اسیران و ستمدیدگان آزاد شده حصار که انتظار داشت چون قهرمانی بزرگ او را ستایش کنند و نامش، جاودانه در تاریخ بماند. ولی لذت قهرمان شدن برای او فقط در پاسی از یک شب بود. شبی که با سه ضربه خنجر، پدر را که در اوج لذت کامگیری، در آغوش جوان ترین و زیباترین زنش، رابی بود، کشت. شب پیروزی و پایکوبی و هلهله، شب باز کردن درها و دروازههای حصار، شکستن قفسها و پاره کردن زنجیرها، شب آزاد کردن اسبها، گاوها و گوسفندها، خرگوشها و گربهها، عقابها و بلبلها. شب سیاحت و افسون و فریاد و خنده، شب شلوغی و هیجان کارناوال آزادی! شبی که انگار با صدها دست او را بلند کردند،چرخاندند و تاب دادند. بوسیدند و لیسیدند! و کم کم به چشم خود دید که مادران و خواهران و برادرانش انگار دو دهان و دو چشم پیدا کردند. با یکی مینالیدند و با دیگری میخندیدند. با چشمی اشک سیاه و با چشمی دیگر اشک آسودگی میریختند. شبی که یک دم ستایش میشد و دمی دیگر نفرین. شبی که به زور- و بارها – حیوانات چهارپا و پرندگان ریز و درشت حصار را از طویله و قفسها آزاد کرده بودند- و حتی از حصار به سوی جنگل رانده بودند. و در شگفتی او، همه آنها با اشتیاق به سوی حصار و طویلهها و قفسهایشان باز گشته بودند! و او ، همه آنها را که به زنجیرها و قفسها ی خود خو گرفته بودند؛ دشنام داده بود و نفرین کرده بود. شبی که بالاخره مادرش گریست و نالید و گفت:” نباید چنین میشد”.
و راوی به چشم خود دید که چگونه پدر خودکامه و شهوت ران حصار، تقدس یافت و همه ستمدیدگان و اسیران دنبال جنازه مقدس او راه افتاده بودند و مادر گفته بود مگر نشنیدی پدر را که سرتاسر دشت فریاد زد: … جسد پدر را میگفت که انگار فریاد زده بود:
“نفرین بر شما، شما که اگر زن هم بگیرید اجاقتان کور خواهد شد. سه بار در تابوت خود را تکان داد…چگونه نشنیدید… آن فریاد را که چندین ستاره را در آسمان خاموش کرد؟” ( ص17)
وزنان و مردان از میان گورها بر میخاستند و فریاد میزدند:
“…چه خبر است؟ روز رستاخیز است؟ … تا آنکه خاکش کردیم و برگشتیم…خسته و مانده…گریان و خندان برگشتیم…سربلند کردم؛ ماه سیمایی شبیه پدرم داشت و از پشت پاره ابری سفید سرک میکشید”. (ص91)
ولی راوی، در انتها تنها میماند و در مییابد که نه تنها قهرمان تودههای حصار نشین نیست، بلکه گناهکاری است به لعنت پدر گرفتار شده، افلیج و درمانده، در محاصره سگهای وفادار پدر که او را رها نمیکردند و او ترسیده و شتابان خود را به گور پدر میرساند تا بگوید:
” ای پدر، به دادم برس” و از آن پس، رنجیده و خشمگین و معترض، هراسان و نومید، “کر و لال” و “گر و اخته” به گور پدر چسبیده و مرگ ناخواستهای را تجربه میکند. مرگی را که همواره از آن هراسان بود، اکنون آن را رو در روی خود میبیند و بدن سرد مرگ را لمس میکند. دست در گردن جسد پدر میاندازد و مرگ را زندگی میکند. در حصار و بین مردمانی که به فرهنگ مرگ خو گرفتهاند. در حصاری که ” شاید قرنها از عمرش گذشته” و به گورستانی چسبیده که از آن هم بیشتر، “عمرش به هزاران سال میرسد”. و راوی که در مانده و مطرود – دست در آغوش جسد برآ ماسیده پدر- میگوید:
“به کجا بروم که همه دنیا مرا انکار کرده است؟ …” ( ص 113)
هراس و اضطراب و گمگشتگی بر تمامی وجود راوی و روایت حصار و گورستان مستولی است. شاید همین گمگشتگی است، که از همان آغاز روایت، خواننده را با تناقضها و پارادوکس ها و زبانی سرشار از ابهام و ایهام و مجاز روبرو میکند. این روایت تک آوا، خاستگاهش همان فرهنگ مرگ و جامعه اسطوره اندیش و افسون زده است. اگر بر لال بودن راوی تاکید میشود، بنا بر این باید ” سوژه سخنگو” جای خود را به ” سوژه صامت” بدهد که در آن صورت میتوانست با سرکوب شدگی و خفقان موجود در آن جامعه هماهنگی داشته باشد. ولی چنین نیست! راوی، خشمگین و معترض، با ضرباهنگی تند و بی امان و با رگبار سخنان درد انگیز و مرگبار، دلسوخته و تحقیر شده، جریان سیال ذهن خود را در قالب نوشتار بر صفحه کتاب ریخته و من خواننده را چنان وادار به خواندن میکند که حتی لحظهای مکث برای اندیشیدن، گرفتار احساس گناهم کند. ولی راوی، در جایی نگفته که مینویسد- آن گونه که راوی بوف کور برای سایهاش مینوشت. بنابراین شاید آنچه میخوانیم، گفتگوی درونی راوی باشد با خودش یا شاید هم با سایهاش، چون در جایی میگوید: “ممکنست تا هنگام پیری دنبال سایه خودم بدوم.” (ص 101).
شاید هم چون روایت، روایتی حلقه وار Circular است. از پایان ، آغاز میشود تا به پایان برسد. از گورستان به حصار و از حصار به گورستان، و در کنار جسد و در گور پدری که با سه ضربه خنجر او را کشته است. بنا بر این میتواند گفتگوی راوی با روح یا شبح پدری باشد- که تمامی دردها و ناخشنودی هائی را که هرگز نتوانسته بود در زمان حیاتش به او بگوید ؛ اکنون به مرده او باز میگوید. چون او نیز، مانند تمامی اهل حصار- پس از مرگ پدر،نزدیکی و نیاز بیشتری به آن خودکامه احساس میکند. مانند آن چه در قصه ” انتری که لوطیاش مرده بود” صادق چوبک دیدهایم. و من در تحلیل آن ” برزخ رابطه” نوشتم که این خصوصیت بارز افراد و جوامعی است که در”وابستگی کودکانه یا حتی نوزادانه ( infantile dependency ) خویش گیر کردهاند و همواره به چوب زیر بغل یا صندلی چرخ دار و از آن بیشتر به قیمی قدر قدرت نیاز دارند. به پدری که زمانی تنبیه کننده ، ستمگر و نفرت انگیز است و زمانی دیگر بخشنده و حمایت کننده که زیر سایهاش میتوانند درامان باشند. رابطه کودک وابسته به مادر یا پدری بیش از حد مهارکننده و تیماردار ( over- protective ) همواره با دوسویه احساسی(Ambivalence) یا احساس عشق و تنفر توأم، همراه است.:
“از جسد پدر خواهش کردم:..از دست سگهایت نجاتم بده….. مرا به عنوان پسر خودت قبول کن…آزادم کن تا حصارت را آباد کنم…. معجزه خودت را به من نشان بده و از گناهم درگذر….اینک همه دنیا میدانند که تو در مردن هم، از همه ما زنده تر هستی” ( ص112)
و زمانی که مردهای از همه زندهها، زنده تراست، نشانه بارز دیگری از فرهنگ مرگ است و شأن و اعتبار”مردگی” و مرده پرستی در فرهنگی که ما اهالی شرق نشین بسیار آن را تجربه کردهایم:
“وقتی که رویم را برگرداندم…. جنازه پرشکوه و سهمناک پدر را ، به روی شانههای پسرهایش دیدم” (ص113)ونیز:
“… میگفتند: ای برادر ناپاک….ای فرزند جسور و فرصت طلب….تو بر ما و خودت چه کردی؟….ما همگی به یادش هستیم….کجاست؟ چه بر سر پدر شجاع و دلیرمان آوردی؟ چه بر سر شوهر بزرگوارمان آوردی؟ آن مردی که بچههای درون گهواره را از او میترساندند، آن مردی که چابکترین سوارکار بود و بهترین ترانه سرا بود….میبینی که حصار بدون او سوت و کور است….آنهایی که به رختخواب ما میآیند اصلا و ابدا مرد نیستند….کو؟ کسی نیست که بعد از پدر جرأت کند با تازیانه بدن سرد و بی حس ما را آتش بزند. یک مرد ، نرینهای در این حصار نمانده که با خیزرانش کپل و …. پاهایمان را سیاه کند…. ای کاش مردی، مردانه، ما را دشنام دهد، بی ارزش کند، خود را به روی کفشهایش بیندازیم و او با لگد ما را بزند… دیو آسا عربده بکشد…. فریادی که شبیه فریاد پدر باشد…. حصاری که شیر مردی شجاع مانند پدر در آن نباشد، صدبار بهتراست که ویرانه شود….لانه خفاش و جغد”. (95)
میبینید که این گونه ستایش خودکامگی و خشونت پدر خودکامه، بسیار فراتر از ارزش و نفوذ ” قانون پدر” ( father’s law ) و نماد نرگی (Phallus ) در فرهنگ غرب است . در اینجا نه قانون پدر، بلکه خودکامگی تقدس یافته است، و آزار کامی ( Sadomasochism collective ) جمعی یا قومی لذتبخش و آرمانی شده ایIdealized ) ( نهادینه شده است. بنا بر این، با حذف هر فرمانروای خودکامه، اهل خودکامگی طلب حصار، خودکامهای دیگر را بجای او برخواهند گزید. از این روست که میخواهم، همان گونه که شیرزاد حسن در سخنرانی خود فرهنگ کردستان را با فرهنگ غرب مقایسه میکند، روایت “پدرکشی” او را در این قصه، با اشارهای به پدر کشی ضحاک در شاهنامه فردوسی، در برابر روایت پدرکشی ” ادیپ شهریار” یونانی (غربی) بگذارم، که در پایان تحلیل، چنین خواهم کرد ونیز سخنی خواهم داشت در مورد پسرکشی در شرق که برخی آن را در برابر پدرکشی در غرب میگذاشتند تا تفاوت سنتی ماندن جوامع شرقی و مدرنیته غرب را با تحلیل رابطه پدران و پسران قابل درک سازند.
اما در قصه ” حصار…. “؛ راوی از پدر خودکامه بسیار دور است. پر از خشم و اعتراض و تنفر نسبت به فرمانروای سرکوبگر که همه ساکنین، حتی گربههای نر حصار را اخته کرده؛ از آن جمله شاید راوی را، که همواره به خود نسبت ” اخته ” میدهد. خشم به پدری که از هر زنی که خواسته و در هر کجا که احساس نیاز کرده، کام گرفته است. به خصوص از ” رابی”؛ جوانترین و زیباترین زن پدر- یا مادری که احساسهای جنسی شدیدی را در راوی برمی انگیزد. بنابراین به پدر حسادت میورزد و اقرار دارد که به خاطر رابی و ترغیب این مادر دلربا بود که پدر را به هنگام کام گیری از وی، و در اوج لذت جنسی، کشته است، تا به وصال او رسد. ولی پس از قتل درمی یابد که فریب خورده است، و رابی دلبسته باغبان آبی چشمی بوده که با او از حصار میگریزد. و پس از طرد شدگی از طرف رابی است که به جسد پدر پناه میبرد. انگار پدر “همزاد – رقیب” راوی است! او و پدر، گاه قرینه و موازی یکدیگرند. گاه هم گور و همسایه. گاهی درهم ادغام میشوند، انگار یکی هستند و گاهی به هم چسبیده و گاهی از هم جدا میشوند. پس از کشتن پدر میگوید:
“دو جوی باریک خون، از من و از جسد پدرم میریخت و این جا و آن جا زیر روشنایی لرزان ماه به هم میآمیخت…. و یکی میشد.” (ص87) و یا در جای دیگر میگوید: “این جا هستم… من و جسد کرموی پدرم… با سگهای باوفایش… در میان همان گور و گنبد و گورستان.” و در انتهای قصه از خود میپرسد:
“من حصار یا خودم را ویران کردم؟ من … پدر یا خودم را کشتهام؟” (ص113) و بالاخره در همان جا باز هم میگوید : “ما، پدر و پسری هستیم که کرم به جانمان افتاده است”. (113)
در این جاست که خواننده فارسی زبان، ” بوف کور” هدایت را به یاد میآورد. وقتی که صیاد و صید (راوی و لکاته) یکی میشوند. پسر و جایگزین پدر (راوی و پیرمرد خنزر پنزری) یکی میشوند. قربانی کننده و قربانی – دال و مدلول – سوژه و ابژه با هم یکی میشوند. مانند یکی شدن مرید و مراد در عالم عرفان. یا زمانی که مرید خود را در مراد حل میکند، عاشق در معشوق!
و آن زمانی است که عاشق، “من” خود را چنان حقیر و ناتوان و در خطر نیستی میبیند و معشوق را در عرش اعلی کمال و نامیرائی، که با نفی خود، یا با خاکساری، خود را در معشوق حل میکند، تا جزئی از معشوق شود و از خطر نابودی و هیچ شدن خلاص گردد. بنابراین، چنین پیوندی در زمان نزدیک شدن خطری بسیار تهدید کننده برای بقا، مانند جنگ و مرگ رخ میدهد. و یا در جایی که فردی بسیار وابسته، برای ادامهی حیات به فرد دیگری، که در باور او آسیب نا پذیر و جاودانه است، نیاز دارد تکیه کند و وابسته بماند. مثلا در رابطه “ارباب و برده” – که در آن برده مرگ ناگزیر را در برابر خود میبیند، بنا بر این ممکنست، برای نجات خود، همیشه بردگی ارباب را با اشتیاق بپذیرد، زیرا راه دیگری برای ادامه حیات نمیشناسد و یا به توانمندی خود برای مستقل زیستن مطمئن نیست. یا بخشهای وابستهتر جامعه مانند بخشی از زنان وابسته، یا نسل وابستهای که اخیراً در طبقات مرفه جامعه ما پرورش یافتهاند، و حاضر نیستند راحتی و عافیت طلبی زندگی وابسته را با کار کردن و دشواری پذیرش مسئولیت زندگی مستقل، عوض کنند. بنابراین ترجیح میدهند زیر سایه مردی، یا پدری قدر قدرت زندگی کنند و یا، حداکثر شاهزاده وار – با امکانات قدرت پدری- در فرمانروایی سهیم شوند. حتی بردگان میتوانند با ارباب پرخاشگر و ستمگر همسان سازی Identification With The Aggressor کنند تا همچو او صاحب قدرت شوند یا احساس حقارت خود را با خشونت جبران کنند تا بر هراس خود از پرخاشگر فایق آیند.
2- روایت مرگبار شدن عشق یا ” لذیذترین مرگ” !
راوی در صحنه پدرکشی، در لحظه همآغوشی ” رابی ” با بدن خون آلود پدر چنین میگوید:
“این زن جوان میخواست بداند طعم دست به گردن مرگ انداختن و لمس جان کندن چگونه است” (ص64)
خود راوی نیز ، با پناه بردن به گورستان ، دست به گردن جسد مرده پدر میاندازد و خون او را میمکد. این تجربه چسبیدن به مرگ چیست ؟ و برای چه هدفی است؟ آیا پدر و رابی میتوانند بخش هائی از “من” راوی باشند؟ هر جا که راوی به توصیف پدر میپردازد، به تمامی روایت خودشیفتگی و خودکامگی است. همه لذتها برای پدر است و همه راهها باید به پدر برسد. پدری که زنهای فراوان در اختیار دارد و میتواند هر زمان که خواست یا غریزه جنسیاش تحریک شد، زنی بلافاصله آماده باشد و میل او را ارضا کند. گذشته از ارضا میل جنسی، بخش مهمی از لذتهای پدر خودکامه، در حیطه پرخاشگری ، خشونت و ویرانگری است – از همه حیوانات و آدمهای اطرافش بمانند ابزاری برای لذت جویی پرخاشگرانه بهره میگیرد. سیلی زدن، لگدزدن و تازیانه تا به بند کشیدن و کشتن، همه به او لذت میدهد. همان گونه که احساس تملک – همان گونه که برای اهالی حصار دیدن خشونت – لذت بخش است.! مانند دیدن خشونت در سینما و تلویزیون برای تودههای انسانی سراسر دنیا. انگار خود خشونت، گونهای تجاوز جنسی است. یا خود دخول آلت که ورود به بدن دیگری است. بنابراین زمانی که پدر با دندانهایش خایههای گربه نر را میکند، احتمالاً همان قدر لذت میبرد که به هنگام همآغوشی با ” رابی” و عمل دخول. یا وقتی که به خواست او دخترانش اخته میشوند و یا بچه شیر را دو پاره میکند –؟؟؟؟ زیرا در حصار فقط یک شیر وجود دارد که اوست.- دیگران، از اشیاء تا آدمها، همه دنباله Extention او هستند – پس تمامی نیروی زندگی – لیبیدوLibidio – ی او به خودش باز میگردد و در خودش جمع میشود. انگار که او با خودش عشق میورزد و با خودش میجنگد. رابی هم بخشی از اوست واوست که با انرژی افزوده زندگی، به حد انفجار، به مرز ترکیدن میرسد. به مرگ .
انگار تمامی قصه روایت سفری است از گنبد و حصار، به گورستان! از پستان مادر به مرگ! هم برای راوی و هم برای پدرش. انگار دو قطب یک طیف یا حتی دو همزاد با امیالی مشابه – اما یکی در اوج قدرت و کامیابی و دیگری در قعر محرومیت و ناکامی – که به هنگام مرگ به هم میرسند. در سطرهای پایانی روایت مرگ، راوی به گور و گورستان تبدیل شده ، پس از آن که به مرده پدر میچسبد:
من خودم به گورستانی بدل شدهام که به جز ناله زنهای سیاه پوش و هاپ هاپ سگهای هوس باز هیچ چیز دیگری را نمیبینم
و قصه با این عبارت پایان مییابد که:
چقدر سخت است. هم گور، هم گنبد و هم گورستان باشم… چقدر سخت است (ص 114)
بگذارید پیش از آنکه راوی به جسد مرده، گور و گورستان تبدیل شود رویداد دیگری را در قصه “حصار و سگ های پدرم ” ببینیم. جهانی که بهم آمیختن عشق و مرگ یا Eros با Thanatos اوج کام گیری است. پدر با زنی کولی همبستر شده و سپس کولی سرنوشت او را پیش بینی میکند:
تو در آغوش یکی از زنهایت خواهی مرد… در آغوش آن زن که از همه عزیز تر است.
پدر قاهقاه زده بود زیر خنده:
ای کولی سیاه ! آیا مرگی از این لذیذتر هست؟
و زن کولی … به او گفته بود :
مرتیکه خر، میخواهم بگویم که تو در آغوشش کشته خواهی شد! ( ص 62)
واژه “ لذیذتر” که در پاسخ پدر به معنای ” لذیذ ترین” مرگ است، واژه تکان دهندهای است! لذیذ را در مورد خوراکی و غذا به کار میبرند. لذت بخش ترین غذا، و در اینجا پدر به لذیذ ترین مرگ اشاره میکند. شاید مرگی که طعمه عشق است. و عشقی که بی پروا مانند ” آن” Id ی گرسنه و حریص دهان میگشاید تا دیگری – ابژه عشقی- را ببلعد. ابژه ای مرده یا خود مرگ را یا هر ابژه مرگبار و تهدید کنندهای را. همه خطر کردنهایی که احتمال مرگ دارند از میل به سرعت تا کوهنوردی های خطرناک و جنگ، معادلهای لذیذترین مرگ در بستر عشق و یا عشق در بستر مرگند! و طبیعی است که این لذیذترین عشق در بستر مرگ- لذت از اوج تنش و هیجان باشد، هنگامی که به اراده خود آن را پذیرفته باشی. هیجان و تنش نا به هنگام، غیر منتظره و تحمیلی، دردناک و تلخ است. ولی زمانی که اَِرُسEros دهان باز میکند، تا خطر و مرگ را، چون طعمهای ببلعد خود را به اوج لذت آزارکامانه Sadomasochistic رسانده است. مانند زمانی که فرد از گاز گرفتن و گاز گرفته شدن لذت میبرد. همانگونه که در قصه “ حصار و سگهای پدرم ” پس از کشته شدن پدر، مادران و خواهران، شوهر و پدری را میخواهند که فریاد بزند و آنها زهره ترک شوند! به آنها تازیانه بزند و آنها را تحقیر کند:
پسرها با تازیانه یکدیگر را میزدند، با تیغ ، چاقو و خنجر، شانه، پهلو، پشت،لای ران و دست خودشان را زخمی میکردند. با هردو چشم خود دیدم که دو تا از برادرانم از ترس این مرگ، انگشت اشاره را روی سنگی گذاشته بودند و با سنگی دیگر روی آن میکوبیدند. دو تا از نابالغان، اگر چاقو را از دستشان نمیگرفتیم، از بیخ آلت خودشان را میبریدند. ( ص 85)
در گذشته تصور میکردند همیشه این خودآزاریها و به خود زخم زدنها Self-mutilation به سبب احساس گناه است ولی شخصیت مرزی Border Line خود شیفته و ضد اجتماعی با کدام و جدان سخت گیر، احساس گناه میکند، آن هم تا آنجا که به خود زخم بزند؟ میدانیم که این زخم زدنها تا چه اندازه برای شخصت مرزی لذت بخش و آرامش دهنده است! حتی بیش از سکس.
به مردی الکلی که با سیروز کبدی، نارسایی قلبی و سل استخوانی در بستر بود گفتند حیف نیست که با خوردن مشروب به کبد و قلب خود آسیب برسانی؟ و او پاسخ داده بود که حیف آن است که کبد و قلب و اندامهای سالم را مرگ نابهنگام از آدم بگیرد و به زیر خاک برد!
به هر حال، لذت از اوج تنش، لذتی است که تنش ناشی از اضطراب و هراس از مرگ با تنش ارگاسمیک Orgasmic برهم طنین انداز میشود. لذتی که به ژوئی سانس Jouissance لکانی ( ژاک لکان) نزدیکتر است تا غریزه مرگ فرویدی که هدفش رسیدن به بی تنشی و آرامش است. رسیدن به نیروانا، تا آنجا که راهب و سالک از رنج و تنش زندگی رها میشود و خود را به مرگ میسپارد. در این مرگ ارگاسمیک – یا هیجان لذت ناک خطر- آمیختن اِرُس Eros با Thanatos امری محوری است. ولی آیا این مرگ است که عشق را در بر میگیرد یا اِرُس است که مرگ را غافلگیر میکند؟ راوی به هنگام کشتن پدر میگوید:
وای از آن لحظهای که لذت و مرگ به هم درآمیزند. هوس شهوت و نفس غرق شدن همان تکان است… تکان جفت شدن و تکان گم شدن. نمیدانستم این آخرین رعشه همآغوشی است یا آخرین به خود آمدن و نجات یافتن از دایره فنا شدن.
3- شعر مرگ
محمد حقوقی یکی از مهمترین شعرای شعر نو معاصر ایران که اخیراً در گذشت ، منتقد و نظریه پرداز شعر نیز بود. او عمری را با هراس از مرگ و شوق زندگی زیست. هراس از مرگ به خاطر بیماری دریچهای قلبش. در یکی از دفترهای شعرش ” فصلهای زمستانی” نظری در رابطه با مرگ دارد که ممکنست به درک ما از درگیری هنرمندان خلاق با مرگ کمک کند. در ضمن حقوقی اندوه یادهای بسیاری دارد که همه مرثیههایی است بر مرگ شاعران و نویسندگان یا دوستان و عزیزانش. به نظر من شاهکارش ” اندوه یاد کیوان علیشاه ” است که در سوگ خواهرزادهاش سروده است. وی میگوید:
اگر گفتهاند که شاعر همواره به شعر نگفته خویش میاندیشد و هرگز به نوشتن آن موفق نمیشود؛ شاید از این روست که شعر نگفته او مرگ اوست. بدین گونه اگر بتوان مرگ را کاملترین شعرها دانست آنگاه که شاعر به دنبال کاملترین شعر خویش در جستجوست، گوئی که به دنبال مرگ خویش است.از این قرار است که کار شعر هیچگاه به پایان نمیرسد ونیز از این قرار است که کوشش برای شکل دادن به شعر را در حقیقت میتوان به کوشش برای کالبد بخشیدن به مرگ دانست. کالبد بخشیدن به مرگ بدین منظور که هرچه بیشتر آن را بشناسند و بیشتر احساس شود کمتر ایجاد بیم و هراس میکند.
پس رفتن به سوی مرگ و تلاش برای کالبد بخشیدن به آن، میتواند تلاش برای شناختن امری ناشناخته باشد تا از این طریق از بیم آن بکاهد و یا حرکتی ضد هراس Counter- phobic در زمانی که هراس از مرگ به اوج خود میرسد. پس هراس بسیار از مرگ، میتواند شاعر را در دفاعی والایشی به سوی مرگ پرتاب کند و مرگ نابود کننده را در شعری خلاق و زندگی بخش به والایش برساند. شیرزاد حسن نیز در سخنرانی خود در نروژ میگوید:
آیا نمیدانید سرزمین و مردم من، قربانی ترس و شرم بودهاند؟… این شرم و بیم و هراس گویا با شیر مادر در جان ما تزریق شده است. ( ص26 )
ونیز:
آنجا بین محل زندگی و گورستان فاصلهای نیست ( ص22)
و در قصه حصار و سگهای پدرم راوی میپرسد:
ممکن است من همزاد و جفت جنگ باشم؟ ( ص102)
4- پدر کشی ادیپ و پدر کشی در شرق
چند دهه پیش دکتر محمود صناعی، شاید نخستین روانکاو ایرانی و استاد کرسی روانشناسی در دانشگاه تهران توجهش به مسئله پسر کشی ، پدر کشی و برادرکشی در شاهنامه فردوسی جلب شد. مرگ سیاوش، اسفندیار و سهراب، در زمره پسرکشی Filicide های دردناک تاریخ اسطورهای ایران زمین است که در حافظه تاریخی ما بارها در واقعیت و توسط فرمانروایان خودکامهای چون انوشیروان عادل، شاه عباس کبیر و نادرشاه افشار و سرداران مغول و ترک و تازی ، تکرار و ثبت شده است و همچنان نیز جاری است. در واقع شعر ” از خون جوانان وطن لاله دمیده/ در ماتم سرو قدشان سرو خمیده” تکرار سوگ سیاوش است. همانگونه که ” سو وشون ” سیمین دانشور و نمونههای دیگر. دکتر صناعی، پسرکشی را در برابر عقده ادیپ یونانی، ” عقده رستم” نامید و از آن پس این باور شکل گرفت که انگار در غرب پدر کشی معمول است و در شرق پسر کشی! شاهرخ مسکوب با تحلیلهای درخشان خود بر” رستم و سهراب” و “رستم و اسفندیار” و مصطفی رحیمی در ” جنگ قدرت در شاهنامه” رابطه پدران و پسران و مبارزه برای رسیدن به قدرت و ماندن در قدرت از سویی و جنگ سنت و مدرنیته از سویی دیگر را در شرق به مرکز توجه آوردند. انگار که مسئله حمایت از سنت و ستیز با مدرنیته و نوگرایی نتیجه این پسرکشی است.
در شاهنامه اما ، پدرکشی مشهور ، به ضحاک تعلق دارد که با یاری شیطان و برای دستیابی به قدرت پدر مرتکب پدر کشی میشود. اما پدرکشی به شیوهای کاملاً متفاوت با آنچه در ” ادیپ شهریار” میبینیم.
الف- ضحاک گرچه بیش از هر شاه شاهنامهای دیگری بر ایران فرمانروایی میکند( هزار سال) ولی همواره بیگانه است. از غرب آمده و با شیطان پیمان بسته و خود بزرگترین نماد ” پسرکشی ” است. مارهای او هر روز به مغز جوانان نیاز دارند که باید کشته شوند تا ضحاک آرامش یابد. پدرکشی او نیز مانند پسرکشیاش( یا اسفندیارکشی رستم) نه بعدی اتفاقی و نهان دارد و نه جنبه ناخودآگاه! پدرکشی در شاهنامه، عین پسرکشی آشکار و آگاهانه و نیّت مند است. البته کشته شدن سهراب، شاید تنها پسرکشی است که ظاهراً نا خودآگاه صورت میگیرد. ولی همان قدر که میتوان گفت چطور ادیپ به یال و کوپال شاهانه لائیوس Laiusو همراهان او توجه نکرد میتوان بی توجهی رستم به نشانههای سهراب را به پرسش گرفت. شاید نوعی طفره رفتن از بازشناسی سهراب! ولی به هر حال راویان هردو، به نا آگاهی پدر کش و پسرکش در هردو اسطوره شهادت می دهند و میتوان گفت بجز این یک مورد، بقیه پسرکشیها و پدرکشیها و برادرکشیهای شاهنامه، آگاهانه و نیت مند است. ضحاک قصد کشتن پدر خود را کرده و برای کشتن او توطئه میکند. شیطان مشاور و یار اوست. همچنانکه رستم ماموریت دارد و از زال و سیمرغ برای پیروزی بر اسفندیار یاری میطلبد تا آن روئین تن را به خاک اندازد. ولی ادیپ که پدر خوانده و مادرخوانده خود را، پدر و مادر واقعی خود میداند و پیشگویان گفتهاند که او پدرش را میکشد و با مادر میآمیزد، از شهر و دیار، خود را آواره میکند تا دستش به خون پدر آلوده نشود.
ب- در هردو تراژدی ادیپ شهریار و ادیپ در کلنوس سوفکل، بر خرد و خردورزی ادیپ تأکید دارد. همان گونه که در یونان باستان و نیز در عصر مدرنیته، انسان، با خرد و اندیشهاش تعریف میشود. ادیپ چون نمیخواهد دستش به خون پدر آلوده شود و با مادر محرم آمیزی کند، از شهر خود دور میشود. چون نمیداند که زادگاه اصلی او شهر تبTebes است و پدر و مادر اصلی او در آن شهر زندگی میکنند. در دروازه شهر با اسفینکسSphinx – هیولائی که بسیاری از جوانان شهر را نابود کرده – روبرو میشود. رویاروئی آنها با پرسش و پاسخ است، که نیاز به اندیشه و خرد دارد. هیولای تب وقتی شکست میخورد و نابود میشود که مخاطبش بتواند خردمندانه وبا اندیشیدن پاسخ معماهای او را بدهد که ادیپ خردمند چنین میکند و بر هیولا پیروز میشود. مقایسه کنید هیولای شهر تب را با مارهای ضحاک ! که مغز جوانان را میخورند. یعنی با اندیشیدن و باخرد جنگ دارند. بنا بر این ممنوعیت اندیشیدن و بیان آزاد اندیشه در شرق سابقهای کهن دارد. به ” نیروانا ” هم دقت کنید که در ضمن حالت ” نااندیشندگی ” است! ظاهراً همواره در شرق، زبان سرخ سرسبز بر باد میداده که توصیه به نیاندیشیدن میکرده اند. نیازی هم به پرسیدن نبوده است، زیرا پرسش نشانه شک بوده و شک میتوانست آغاز گناه باشد. ولی ورود ادیپ به شهر تب با پرسش و پاسخ و با خرد و اندیشه است.
ج- ادیپ میل و اشتیاق خاصی به قدرت ندارد. وگرنه شهر و دیار خود را ترک نمیکرد. جایی که در آن به آسانی به قدرت میرسید. در حقیقت این مردم شهر تب هستند که او را به شاهی خود برمی گزینند. او نه برای رسیدن به قدرت میجنگد و نه برای ماندن در قدرت اصرار میورزد. او همواره در پی حقیقت است. و زمانی که حقیقت بر گناهکاری او شهادت میدهد، بی چون و چرا از قدرت کناره میگیرد، گرچه میداند که ناخواسته و ناآگاه مرتکب قتل پدر و محرم آمیزی شده است. و نیز واقف است که لائیوس (پدرش) درزمان نوزادی دستور به قتل او داده بوده است. ولی ادیپ از او کینهای به دل ندارد. در پی انتقام نیست. فقط زمانی که مردم کلنوس از او میپرسند که تویی آن پدرکش؟ تویی که شاه را کشتی ؟ او پاسخ میدهد که بله، ولی حق داشتم. زیرا در کودکی، دستور به قتل من داده بود.
همان گونه که در اسطوره تولد بسیاری از قهرمانان تاریخ و برخی پیامبران مانند موسی میخوانیم و اتو رنک Otto Rank در” اسطوره تولد قهرمان ” به تحلیل آن پرداخته است. کوروش کبیر نیز، به خاطر خوابی که پدربزرگش ، آستیاگس، پادشاه ماد میبیند، سرنوشت مشابهی دارد. برای کشته شدن، کوروش نوزاد را به دست هارپاک، وزیر معتمد خود میسپارد. ولی او نیز مانند ادیپ از مرگ میگریزد، ولی در خانه دهقانی بزرگ میشود ، در حالی که ادیپ در قصری شاهانه.
راز کوروش در ده سالگی برملا میشود، ولی راز ادیپ تا اواخر عمر پنهان میماند، تا با راز پدرکشی و محرم آمیزی یکجا، به مثابه حقیقتی که ادیپ برای نجات مردم تب در پی یافتن آن است، آشکار میشود. البته کوروش نیز مانند ادیپ کینه ورزانه در پی کشتن پدربزرگش نیست. و گرچه در جوانی او را از تخت به زیر میکشد و قدرت شاهانه را به چنگ میآورد، ولی آستیاگس، به گزارش هردوت ، با احترام به زندگیاش ادامه میدهد. در حالی که ضحاک ، چنان تولدی نداشت و پدر بر او ستمی نکرده بود. در پدرکشی قصه ” حصار و….” نیز، راوی چنین گذشتهای ندارد. گرچه با خشم و فریاد و فغان، نفرت و میل به خشونت خود را از لا به لای هر واژه و عبارتی برون میریزد. در ابتدا به خاطر تحقیر و تازیانه و سرکوب پدری خودکامه و شهوت ران که با تهدید و ارعاب و زنجیر و زندان همه را اخته کرده است. البته دختران را واقعاً به صورت جسمی و جنسی ولی پسران را روانی و شخصیتی اما سخنی از نوزاد کشی نیست. به خصوص که راوی پسر است و در فرهنگهای قبیلهای، وحشت پدران از میل جنسی دختران و زنان است و به همین جهت آنها را اخته میکنند. ولی پسران را تازیانه و خنجر به دست پرورش میدهند، برای سرکوب کردن و اخته کردن و نعره کشیدن تا جانشینان قدر قدرت و خلفی شوند. به خصوص راوی که پسر ارشد پدر هم هست و هیچ کجا روایت کتک زدن، شکنجه و زندان و زنجیر او نیست. زیرا به نظر میرسد همواره “پسر خوب” حصار بوده و سر به راه و فرمان بردار پدر و هر صبحگاه پیش از همه با فریاد پدر دوان دوان پیش پای او فرو میافتاده و از شدت ترس سکندری میخورده. البته در توصیف مراسم صبحگاه آمده است که همه مزهی تازیانه پدر را چشیده بودند تا گوش به فرامین مقدس پدر داشته باشند و در مورد هیچ کم و کاستی یا رنج و اجحافی پرسشی به زبان نیاورند. هرچه پدر مقرر داشته و هر فرمان پدر حق است و عین عدالت، همان گونه که فرمان خدای برای بندگانش! حق سرپیچی ندارند. باید مطیع و شکرگزار باشند که گرسنه و بی سرپناه در بیابان رها نشدهاند که گرگ آنها را بدرد. وظیفه آنها تقلید رفتارهای پدر در خوردن و پوشیدن و سرفه کردن است عیناً. به ویژه پسران که به آنها گفته:
مرد واقعی، چه چیز به دست میگیرد؟ عصا، تازیانه و خنجر
و این که
خیلی سخت است که مرد بدون تازیانه به میان خانه و بچههای خودش بیاید (ص56)
یعنی که پسران را با امتیازهای خاص و برای فرمانفرمایی و سرکوب تربیت میکرد و اگر هم به آنها تازیانه میزد و سخت میگرفت برای آن بود که آهن با ضربههای چکش و گرمی و سردی چشیدن است که آبدیده میشود. ولی دختران در وهله نخست مایه آبروریزی و سرشکستگیاند زیرا به مردان بیگانه کام میدهند و برای پدرسالار دردی از این حقارت بار تر و شرم بار تر نیست. به خصوص که با مردان دون پایه – از باغبانان آبی چشم تا جوانمیر و خالو عباس- عشق بورزند. یا مانند “زیبا” که شب چهاردهم سودازده ماه و شب مهتابی و روشن تابستان میشود و دزدکی به پشت بام میرود ولی بی خبر از خود، از دنیا و از غضب پدر، در چهارسوی بام رقصیده بود، شادی کرده بود و قهقهه زده بود و پدر سه پله یکی خود را در پشت بام به او رسانده بود تا حین ارتکاب به گناه دستگیرش کند. موهایش را بگیرد و کشان کشان بدن نیمه لختش را از پلهها به زیر آورد و مانند بچه آهویی سر و گردن شکسته در زیر زمین تاریک حصار پنهانش کند و به قل و زنجیر ببندد و تا زنده است از دیدن نور ماه محرومش کند! و یا خواهر دیگر راوی، زهره، که شبی شیهه اسب عربی پدر او را از خواب شیرین یا خوابهای شیطانی پرانده بود و به سراغ اسب رفته بود و دست به گردن او انداخته بود و از خوشی خندیده بود. پدر با یک لگد در طویله را باز کرده بود و زهره را در آن حال دیده بود و همان شب بی سر و صدا زهره را کشته بود و در حیاط حصار خاک کرده بود. و روایت شرم ابدی خواهران “از مادگی خودشان” یا حمام گرفتن دو نفری و در آغوش کشیدن همدیگر! و یا روایتی دیگر از همآغوشی هم خونها:
چندشی همراه با لذت و پشیمانی در رگهایم میلولید. با ناخن پوست هر دو طرف رانهای خودم را میخراشیدم. خون جاری میشد. تف به آن غیرتت برادر بزرگ … فرزند ارشد و سر افکنده … داداش اخته …! هر شب یکی نر میشد و دیگری ماده. وقتی روز میشد شرم میکردیم که به همدیگر نگاه کنیم. هرگز فکرش را هم نمیکردم که آن دختران خجول جرات دیدن خوابهای حرام داشته باشند! میبایستی او را میکشتم…
د- در این واقعیت یا رویا و یا فانتزی جنسی پنهانی ولی در حضور، نکته مهمی در مورد “احساس گناه” و “ شرم” با تجربه “خجالت یا ترس” وجود دارد که باید جداگانه به آن پرداخت. ولی در آنچه راوی بیان میکند نکته دیگری هست که وی بارها به تماشای پنهانی خواهران خود به هنگام خواب یا حین دیدن خوابهایی که به گمان او همه جنسی است میپردازد. یا “کنار پنجرههای همیشه بسته تک تک خواهران پیردختر غریب” خود میایستد. یا پشت دیوار و درها کمین میکند، درست مانند پدرش، که به همه جا سر میکشد تا همه چیز تحت کنترلش باشد. گاهی خود تحریک میشود و از خود خجالت میکشد و گاهی غضبناک از این که خواهرانش جرات کردهاند که خوابهای حرام ببینند، یا به طویله بروند و دست به گردن اسبها و الاغها بیندازند. احساس جنسی محرم آمیزانه، با احساس حسادت به ابژه های جنسی رویاها و فانتزیهای خواهران و غیرت مردسالارانه و میل به سرکوب دختران، انگیزه کمین کردنها و گوش ایستادنهای راوی است که با ترس از لو رفتن، سرزنش و مجازات همراه است. خود او یکی از آن “مردان آرزومند” پشت دیوارهای بلند حصار است که از ناکامیهای جنسی خود، فغانش به آسمان رسیده است و خشمش روز به روز شعلهورتر میشود. ولی با خشم خود ناکامیهای جنسی خود را، به خواهران و برادران فرا میافکند و خود در نقش “ناجی اخته” ای ظاهر میشود که انگار ایثارگرانه به خاطر رهایی خواهران و مادران و برادران خود، حتی چهارپایان دربند و پرندگان در قفس پدر خودکامه است که این هم درد و رنج را تحمل میکند و در فکر آن است که از شر این “پدر رقیب” خلاص شود. ولی بدون آنکه خواهران و برادران او به او چیزی گفته باشند. گمان میکند که آنها از او انتظار دارند که ” شر این دیو” را از سر حصار کم کند:
فرزند ارشد خانواده! ای داداش بی غیرت! کی آن دیو را میکشی؟
ظاهراً یک سال است که به فکر کشتن پدر افتاده است و گاه در اطاق را به روی خود میبندد و حمله با خنجر را تمرین میکند و آدمکی را که شبیه پدرش درست کرده زیر ضربههای خنجر میگیرد. سه بار پدر دستش را روی خنجر بسته به کمر راوی میگذارد، آن را از غلاف بیرون میکشد و به او میگوید:
خنجر میخواهی چه کار؟ نه!
ولی از آنجا که پسر ارشد است و مرد است میتواند خنجر به کمر ببندد. و با این که پدرمانند همه پدران خودکامه، گرفتار اندیشههای وهم آلود است که مبادا اطرافیان قصد جان او را داشته باشند. از موضعی اسکیزوئید- پارانوئید Sehixoid-Paranoid به دیگران مینگرد. “سگهای پدر” برای همین حضور دارند و این قدر عزیزند. چون باید همواره پدر را از خطر بدخواهان دور نگه دارند. ولی نه کنترل کردن و چک کردن همه جای حصار و همه آدمها، در شب و روز، و نه حضور سگهای پدر به اندازه جذابیت جنسی “رابی” برای راوی کار آیی ندارند. حتی نگاههای متوقعانه و ملتمسانه یا سرزنش کننده خواهران و مادران سرکوب شده!
همهشان مرا تحریک کردند، اما خودم به تنهایی درگیر شدم… اگر زن آخرش نبود، زن کوچک و بسیار دوست داشتنیاش نبود، هرگز نمیتوانستم او را بکشم. “رابی” زیباتر از همه مادرانم، شوخ و شنگ تر، ظریفتر و خیلی عزیز… خیلی خیلی عزیزتر، وای از رابی (ص60)
فقط یک ماه پس از عروسی “رابی” با پدر است، که بی پروا با سطلی در دست سر چاه خم میشود و با بی شرمی به او میگوید:
به چه نگاه میکنی نامرد اخته! دروغگو، اگر غیرت در رگهایت است امشب او در رختخواب من است…
راوی به یاد میآورد احساسهای خود را به ” رابی” بدون خویشتن داری و حس گناهی!
رابی زیبا، وای از لبهای لرزان و قلوهای اش، از ناز و مکر و کرشمهاش، از نگاه سحر آمیز… از نجوای شهوانیاش که به من میگفت: تو او را بکش، آن وقت خودم میدانم… (ص78)
و راوی که پیش از آن فکر کرده بود ” کی خواهم توانست پدر را بکشم و آزادانه زنی را در آغوش بکشم؟” با آمدن رابی به حصار همه چیز شتاب میگیرد و احساس “اختگی” و “نامردی” راوی با دلبریها و حرفهای مشتاقانه رابی، میل و اشتیاق مردانه را در او به شدت برمی انگیزد. دلش برای او میتپد:
آن دهانی که دوست داشتم به جای پدرم می بوسیدمش (ص67)
و حرف رابی که به او گفته بود : تف به آن شبهایی که به جای در آغوش تو بودن، در آغوش پدرت میخوابم (ص66)
و سه شب پس از اولین “طعنه جگر سوزی” که رابی به راوی میزند، در کنار همان حوض تکرار میکند که: امشب هم نزد من است، چفت در را نمیاندازم.
و در جایی دیگر به یاد میآورد که به خود گفته بود:
.. میکشم و دیگر رابی به جای پدرم دست به گردن من میاندازد. (ص73) .
و با اشتیاق آگاهانه و بی احساس گناه و شرم کام گیری از این مادر هوس انگیزاست که تردیدهایش در مورد کشتن پدر از بین میرود. و با توطئه مشترک با رابی است که دیگر ترسی باقی نمیماند و پدرکشی ممکن میشود. راوی به اطاق خواب آنها وارد میشود، و هنگامی که پدر سرش را روی سینه رابی گذاشته بود و “انگار در حال غرق شدن بود… رفته بود دنبال بوی یاسمین و بر نمیگشت” و راوی منتظر بهترین لحظه برای مرگ:
در لحظه انزال مجال پیدا کردم و به جلو پریدم، منتظر آخرین تکان و رعشه بدنش بودم. دلیرانه خودم را به پشتش رساندم…نگذاشتم به آخرین رعشه لذت برسد. در آخرین رعشه و بیداری در آخرین نفس… نفس آسودگی، در آخرین بوسه آرامش، به او رسیدم و دیوانهوار سه ضربه به او زدم… او شهوت زهرآگین خودش را به درون رابی میریخت و من هم قهر و خشم خود را میریختم… فوران خون به هوا رفت و او خندید… گریه کرد یا خندید؟…نمیدانم…. پدر آخرین نگاهش را به من دوخت و انگار که از من تشکر کند که در خوشترین لحظه در آغوش آخرین زن ظریف و زیبا و محبوبش میمیرد. ممکنست آن پیچ و تابها و خندهها از خوشی باشد؟ ( ص65)
“رابی” پدر را رها میکند. برهنه و بی پروا، پیراهنش را میپوشد. خون ماسیده بر انگشتانش را میلیسد و از دری چون شبحی بیرون میرود و با جیغ و داد و هلهله مژده مرگ پدر را به اهالی حصار میدهد. اما راوی احساس میکند که :
بایستی آخرین لحظه مرگ پدر را به چشم میدیدم، میترسیدم در آخرین لحظه دستش به گلویم برسد.
و در شگفتی همان شب در مییابد که رابی با باغبان چشم آبی گریخته.
همه اشارههای چشم و ابرو و نگاه شیطانیاش حیله و دام بود.
با دو حرف و لبخند فریب خورده است. هم پدر را کشته و هم باید بازهم کام نگرفته اشتیاق جنسی محرم آمیزانه خود را سرکوب کند. ولی نه برای کشتن پدر، احساس گناه و شرم عمیقی دارد! و نه برای اشتیاق وصال و میل کامگیری از جانشین مادرش (رابی)!
و نه حتی ترسی از مجازات! بلکه منتظر است تا مادران اسیر و خواهران و برادران بیچاره ولی از بند رها شدهاش به خاطر اعدام انقلابی پدر و شجاعت و تهور باورنکردنیاش به عنوان قهرمان بزرگ حصار و ناجی کبیر مردمان تحت ستم، ستایش شود. و البته آرزو و انتظارش هم برآورده میشود. زندانیان و زنجیریان حصار، زنجیرها را پاره میکنند، درها و دروازهها را از جا میکنند، قفسهای پرندگان را میشکنند. در های طویلهها را میگشایند. و همه رهایی یافتگان- از حیوانات گرفته تا اشرف مخلوقات- به حیاط میریزند. هیجان زده و شاد، سر از پا نشناخته و سرخوش، در حالی که به جذبه و خلسه شبیه است. مانند خوابگردها گرد هم میگردند و از سر و کول هم بالا میروند. او را که قهرمان رهایی بخش است میبوسند و میلیسند! نه چهار دستی بلکه با صد دست بلند میکنند و بر شانههای نیرومند خود مینشانند و دور حیاط میچرخانند. یا به سوی ستارهها پرتابش میکنند. هلهله شادی و فریاد های سالها در گلو ماندهشان به ناگاه رها شده به عرش اعلی میرود. پای میکوبند و ترانه میخوانند و هرچه دل تنگشان میخواهد بی پروا، بی سرکوب به زبان میآورند و کارناوال آزادی به را میاندازند و در تمامی این حالات گوش دل به فرمان و اشارات راوی دارند و ساعتی یا بیشتر بر طبق آرزوی راوی پیش میرود.
بنابراین تفاوت بارز بین این پسر پدرکش و کلیشه اسطورهای اش در شاهنامه فردوسی یعنی ضحاک با نمونه غربیاش ادیپوس رکس نخست این است که در نمونه شرقی آگاهانه و عامدانه پدرکشی میکنند ولی ادیپ ناآگاهانه و با انگیزهای ناخودآگاه مرتکب پدرکشی میشود.
دوم این که ادیپ هیچگاه آگاهانه به مادر یا جانشین مادر یا دیگر زنان محرم خود میل جنسی ندارد. یا هیچ کجا درباره میل و اشتیاق غریزی خود سخنی نگفته. (گرچه این احساسهای ممنوع محرم آمیزی ممکن است در کودکی به حیطه آگاهی راه یافته باشد و یا بعدها در خوابهای شیطانی هرکس، رابطهای از این دست تجربه شده باشد. یا پیش از رسیدن به آگاهی واپس زده شده و در لایههای ناخودآگاه مدفون شده باشد. چون در یونان باستان رابطه جنسی یا ازدواج با محارم ممنوع و گناه بزرگ به شمار میآمد. ولی در ایران پیش از اسلام ازدواج با همخون یا به اصطلاح پهلوی “خویدوده” معمول و مجاز بوده است.) بنابراین ادیپ که در ضمن خردمندی قانونمند و اخلاق مدار بود، نا آگاهانه و بنا به قانون و رسم شهر تب، با ملکه (مادرش) ازدواج میکند. و نه به خاطر ارضا یک میل جنسی غیر قابل کنترل یا عشقی شورانگیز به مادر، آگاهانه رقیب (پدر) را بکشد! آن گونه که راوی “حصار و …” میکند! از آنجا که ممنوعیت محرم آمیزی در یونان قانون بود و شهروندان آن دیار قانون را درونی سازی کرده و نهادینه میشد، بنابراین جزئی از ذهنیت آنها میشد… و اگر احساسهای غریزی سر میکشید و یا میل به شکستن مرز، شهروندی مانند ادیپوس تا مغز استخوان احساس گناه میکرد و وجدانش معذب میشد. بنابراین وقتی فهمید که ملکه – یا مادر چهار فرزندش- مادر خود او نیز بوده و فرزندانش خواهران و برادران او هم هستند احساس گناه ارکان وجودش را به لرزه در میآورد. آه از نهاد برمی کشد و با کور کردن خود، میخواهد از بار گناه خویش بکاهد. از سلطنت کناره میگیرد و سر به بیابان میگذارد. ولی راوی احساس گناه یا شرم به خاطر میل شدید جنسی به زن پدر و یا جانشین مادر خود ندارد. میلی است که بی هیچ سانسوری در آگاهی او هست و وصال به معشوق را حق خود میداند. در مورد خواهران و برادران و امیال و خوابهای جنسی آنها بر همین اساس میاندیشد. خواهران بدون احساس گناه دست به گردن اسب و الاغ میاندازند. ولی البته از لورفتن و مجازات میترسند. راوی این ترس را با احساس گناه اشتباه میگیرد. به نظر میرسد در جوامع شرقی یا لااقل در سرزمین و فرهنگ ما چون قانون به شکل غربی وجود نداشته که جمعی آن را وضع کرده باشند و همواره گونهای فرمانروایی خودکامه را برمی گزیدیم و پذیرا بودهایم و باورمان این بوده است که همیشه خشونت و زور حرف اول را میزند و قدر قدرت است که میتواند امنیت بدهد! نوعی لویاتان Leviatan فردی! و باور به جباریت تقدس یافته که من آن را “کیش خشونت” مینامم. حق، انگار فقط با خشونت میتواند اثبات شده و باز پس گرفته شود. در روابط بین فردی و خانوادگی نیز بی شمارند کسانی که هنوز به پرخاشگری و خشونت باور دارند. از این رو، به جای قانون جمعی “فرمان” و “امر” فردی چون فرمانروا یا قدرتی فراتر از جامعه ناظر و جاری بوده است. فرمانی فراتر از قانون که باید چون قانون پذیرفته میشده ولی درست به دلیل فردی بودن و مبتنی بر احساس و خواست فردی فرمانروا و نه بر اساس خرد و منطق و ضروریات واقعیت، بنابراین آنقدر ثبات و قابلیت نفوذ نداشت که بتواند توسط شهروندان به حقیقت پذیرفته شده، درونی و نهادینه شود. پس همواره به مثابه امری بیگانه و تحمیل شده دیده میشد. و غالباً به خاطر ترس از لو رفتن و دستگیری و مجازات است که اجرا میشود یا به ظاهر افراد را به اطاعت یا حتی به سبب دستاوردهای مالی و جایگاه شغلی و اجتماعی و قرار گرفتن در کنار قدرت افرادی را به سرسپردگی ترغیب میکند. ولی حتی در آنها این پذیرش موقتی است. قانون زمانی نهادینه میشود که ضرورتش احساس شود یعنی خردورزانه و واقعیت مدارانه و جمعی وضع شود. آنگاه درونی میشود و شکستن آن با احساس تقصیر و گناه همراه خواهد بود. اما در اهالی حصار و یا در فرهنگهایی از این دست انگار وجدان سرشار از ترس است و نه شرم، و احساس گناه شاید “ابرمن” Super-Ego در مراحل پیش ادیپیPre-Oedipal و خود شیفته Narcissistic صورت گرفته و آن قدر ضعیف است که در برابر خواستهای “آن” Id تسلیم میشود و فقط ترس از تنبیه جسمانی است.(تازیانه، اختگی و یا مرگ به معنی واقعی و عینی Concreteآن و نه به معنای استعاری و نمادینش( که ممکن است افراد را به اطاعت وادارد. بنابراین همانطور که در روایت (حصار….) میبینیم همه چیز عریان و صریح است. انگار امر واپس زده Repressed وجود ندارد- نه میل به خشونت و کشتن واپس زده شده و نه میل جنسی به محارم- همان گونه که در حالات پسیکوتیک Psychotic میتوان مشاهده کرد.
ص- دو نیمه شدگی (Splitting) و ثنویت
در جامعه “حصار و…” همواره نوعی ثنویت و جدایی کامل خیر و شر- اهریمن و اهورا- و نور و ظلمت وجود دارد. همه چیز یا سیاه سیاه دیده میشود یا سفید سفید! پدر یا به شدت آرمانی شده Idealized و کامل و خدا گونه است و یا بی ارزش شده Devalued یا اهورایی و تقدس dافته است و یا اهریمنی و ناپاک. در زمانی که پدر مقدس است “قانون پدر” نیز مقدس است و بی چون و چرا مطاع، و زمانی که از ارزش و اعتبار میافتد قانونی شیطانی است که شکستن آن عبادت و امر ثواب به شمار میآید. همان گونه که بلافاصله پس از کشته شدن پدر راوی به عرش اعلی برده میشود. و پدر اهریمنی است و گناه کار. ولی به فاصله زمانی اندک پدر به جایگاه خود بازمی گردد.مرد مردان میشود که بدون او حصار ویرانه ایست نا امن و با حضور مقدسش برکت به حصار میآورد و هوای پاکی برای تنفس و آنگاه راوی به جایگاه اهریمنی باز خواهد گشت و منشأ ویرانی و ناامنی و بی برکتی میشود. گیر افتادن در این جهان بینی ثنویتی است که جوامع را یا به حالت سلطه و برتری میبرد و یا به زیر میکشد و استعمار زده و تحت سلطه میشوند.
غ- وابستگی کودکانه
و این که هم راوی و هم جامعه (حصار….) وابستهاند. از آنجا که همواره قدر قدرتی خودکامه برای آنها میاندیشیده (البته اگر میاندیشیده) یا بیشتر بر اساس خواستهای غریزیاش تصمیم میگرفته و عمل میکرده و همانطور که در متن میگوید دیگران باید با الگو برداری رفتارهای او را تقلید کنند تا آدم بشوند! و مسئولیتی جز اطاعت نداشتهاند. بنابراین برای رفع نیاز های خود در زندگی نیاز به تکیه گاه و قیّمی دارند. بنابراین افراد و جوامعی وابستهاند که از صغیربودگی خود بیرون نیامدهاند. کانت پیش شرط ورود به مدرنیته و روشنگری را خروج از دوران صغیری میداند. ولی مردمان حصار پس از کشته شدن پدر از اداره خود عاجزند. حتی پسر ارشد خود را درمانده و وابسته احساس میکند. البته بلوغ به معنی خودکفایی و بی نیازی به دیگران نیست. این افراط و تفریط یا جهان بینی سیاه و سفید جامعه وابسته است که یا در وابستگی است و یا در حالت بی نیاز و انکار عرفانی و یا خودکفایی غیرواقعی و خیالپردازانه!
این همان جامعه گوسفند واری است که نویسنده “حصار…” در سخنرانیاش به آن اشاره دارد. جامعه وابسته، جامعهای نابالغ و گوسفندوار است. جامعهای که نه با اصالت اندیشه و خرد و واقع بینی بلکه در سطح غریزی و نیازهای پایهای به زندگی خود ادامه میدهد. بنابراین حتی اعتراض و جنبشهای سیاسیاش واقعاً اندیشیده و آگاهانه نیست. برای ارضا نیازها و غرائز پایهای معترض است و نه برای آزادی و استقلال و دموکراسی یا ارتقای ارزشهای انسانی و فرهنگیاش.
م- جامعه استبدادی و فرهنگ مرگ
جامعهای از این دست بنابراین جامعهای خودکامه و استبدادی است. خودکامه پرور است. اصل در آن نه خرد، اندیشه، گفتمان و گفتگو بلکه پرخاشگری و کیش خشونت و قدرت تقدس یافته است. جامعهای است که با فرهنگ مرگ زندگی میکند. انگار که با هدف مرگ، به این جهان آمده است و نه برای شکوفا کردن زندگی. مرگ اندیشی و مرگ طلبی و مرده پرستی حاکم است و عرفان زندگی گریز با رسالههای مکرر در “مذمت زندگی” تلاش میکند و انگار بر اساس ثنویت (Duality) باستانی هنوز جهان زمینی را “گیتی” و جایگاه فرمانروایی اهریمن میشناسد و نه آفریده خدا، و همه زیباییها و لذتهای آن را شیطانی تلقی میکند. مانند آنکه غالب شعرای ایران زمین- به جز چند نفر مانند سعدی و رودکی و چند شاعر عهد سامانی- و در درجات کمتر حافظ و مولوی بقیه رو به مرگ و پشت به زندگی شعر سرودهاند و عیش خیامی نیز تحتالشعاع پس زمینهاش هراس از مرگ و فناست! در واقع جهان ما انگار همواره مانند حصار و … به گورستان چسبیده بوده است. و مرگ همواره با نشانههای پرخاشگری، خشونت، ترس و اضطراب و احساس نا امنی و مهمتر و بنیادیتر از همه با “جای خالی عشق” حضور دارد و باز شناخته میشود.
ی- پسرکشی
البته “پسرکشی در شرق| را در مقالهای دیگر بررسی کردهام. و به خصوص پسرکشیهای شاهنامه و تاریخ ایران را، که پس از پسرکشیهای اسطورهای سیاوش، اسفندیار و سهراب به کوروش میرسد که به آن اشارهای کردهام. ولی جالب است که بدانید که کوروش که خود در تولدش قرار بود قربانی پسر کشی پدربزرگش باشد و از مرگ گریخت بنا به گزارش هرودت در اواخر سلطنتش و پیش از آخرین جنگ، خود گرفتار میل پسرکشی میشود و درباره پسر یکی از سرداران مورد اعتمادش ظنین میشود و به او دستوری این چنین میدهد! ولی همان گونه که پیش از این گفتم مسئله جوامع ما پدرکشی یا پسرکشی نیست. در شاهنامه برادرکشیهای بسیار نیز میبینیم که غم انگیز ترین آنها “مرگ فرود” است. اما با صرف پدر کشی و پسر کشی و برادر کشی ما نمیتوانیم به تحلیل سنت طلبی و نو ستیزی برسیم. باید به چگونگی این کشتنها و اهداف آنها نگریست. در فرهنگ مرگ و کیش خشونت، جنگ قدرت اصالت پیدا میکند و بنابراین هرکس برای رسیدن به قدرت زورش به هرکس برسد از کشتن و ویرانی نمیگذرد! صرف خشونت و کشتار و اعمال زور همان قدر برای آنها لذت آور است که همخوابگی و سکس! وقتی بر اساس ارضا غریزه عمل کنند دیگر به نتایج آن نمیاندیشند! خود ارضا غریزه هدف است. از این روست که جوامع و افرادی با این آسیب شناسی در لحظه زندگی میکنند و از اندیشه و خرد میگریزند. و زمانی که غریزه تعیین کننده رفتار انسان باشد ناگزیر به ویرانی و نابودی خواهد رسید. از این روست که هرکس به قدرت میرسد حتی با پدرکشی، تمامی آثار گذشتگان و پدران را نابود و محو میسازد. حصار را ویران میکند تا از نو بسازد. بنابراین همواره از نقطه صفر شروع میکند و ناگزیر در جا خواهد زد. پسری است که حداکثر پدر را تکرار میکند. چیزی به آن نمیافزاید.
بسیار عالی بود. در حین خواندن متن مدام ذهنم مشغول و درگیر بند بند مسائل و مطالب مطرح شده بود، این خود نشان از غنی بودن تحلیل های دکتر م. صنعتی دارد. نوشته ی دکتر صنعتی به همان اندازه ی سخنرانی و رمان ش. حسن جذاب و تأمل برانگیز بود برایم.
مثل بقیه تحلیل هاشون آدم را به تامل وا می دارد.
عالی بود.
بسیار عالی بود… سپاسگزارم.
بسیار عالی استفادە فراوان بردم.
بیشتر از چهار سال است کە بە این موضوع فکر میکنم و میخواستم در موردش چیزی بنویسم( البتە کە تا الان شرایطم اجازە نوشتن ندادە بود). این چند روز اخیر میخواستم کە در این رابطە، خصوصأ بعد از اجازە انتشار ترجمە فارسی ” حصار و سگهای پدرم” یک مقالە بنویسم. با خواندن این مقالە بە این مهم رسیدم کە مطلب از آنکە من فکر میکردم عمیقتر و وقت و شاید سواد اندک من در آن حد نباشد کە در این بارە بنویسم. در نهایت بینهایت تشکر میکنم واقعأ لذت بردم.
فرزند کشی مادران – اعتیاد و خودکشی بچه ننه ها
۷۷- غول بچه ننه نام نسلی در آخرالزمان است که بدون ولایت پدری رشد می یابد در نزد مادرانی که قصد دارند فرزندان خود را پرستنده خود سازند و خدایی کنند. که این ننه ها خود تبدیل به شیطانهائی انسی می شوند که گاه به هنگام ناکامی فرزندان خود را به قتل می رسانند. ولی این بچه ننه ها دارای ماهیتی نابودگرند اگر در قدرت باشند و در غیر اینصورت به روشهای گوناگونی بسوی خودکشی می روند. نسل غول بچه ننه بی شباهت به هویت ادیپ شهریار نیست که همسر ایده آلش را مادر خود می داند و نهایتاً خودکشی را تنها راه نجات خود می یابد.
استاد علی اکبر خانجانی
کتاب آخرالزمان خانواده ” تمدن بچه ننه”
نگاهی هم به نوشته من در مورد رستم و پدیده فرزند کشی در شرق بیافکنید. کامکار