مساله قانون در ایران تاریخ تاسف آوری داشته است. فکر میکنم عمر قانون گذاری جمعی تقریباً نزدیک به مفهوم مدرن آن از مشروطه باشد، تازه اگر جدی گرفته میشد و اجرا میکردند. جامعه ما لا اقل تا پیش از آن چندان جامعه قانونمندی نبوده است. یعنی ما همواره از آغاز تاریخمان بیش از آن که با قانون زندگی کرده باشیم ، سر و کارمان با فرمان و حکم بوده است، فرمانروایی و فرمان برداری از یک سو و گردنکشی و سرسپردگی از سوی دیگر!
قانون و فرمان
اول این که آنچه در جامعه وجود داشته؛ قانون به معنای جمعی کلمه نبوده است. همانطور که گفتم، ما با امر و فرمان سرو کار داشتیم. در اینجا میخواهم تمیزی بدهم بین مفهوم قانون به معنای مدرن آن و آنچه ما به عنوان فرمان و امر میشناسیم. البته گاه این دو واژه و به خصوص در مورد فرامین الهی و قوانین مذهبی به صورت مترادف بکار رفته و در جاهایی هم این دو واژه و مفهوم همپوشانی دارند. یعنی فرامین الهی که از طرف پیامبران به مردم میرسیده است، به تدریج مورد پذیرش مردم قرار میگرفته و وقتی فرامین مورد پذیرش جامعه قرار میگیرد، آن وقت قانون میشود. به این معنا که وقتی مردم این فرمان یا امر را بپذیرند، حقیقت آن را باور کنند و به آن معتقد شوند، آن را به اصطلاح درونی کردهاند؛ و جزئی از وجود آنها، بخشی از وجدانشان و قسمتی از سیستم اخلاقی شخصی و اجتماعیشان میشود. آنگاه میتوان گفت که به صورت قانون در جامعه اثر دارد. ولی بجز فرامین الهی، مثلاً مانند ده فرمانی که در دین یهود مشهور است، غالباً فرمان و امر از جانب فرمانروایان به مردم که حکم رعایا را داشتند، داده میشد. به همین جهت هم نامشان فرمانروا و حاکم بود. اگر رابطه خوبی با رعایای خود داشتند، و در جوامعی که رابطه ” ارباب – بنده” را پذیرفته بودند و به آن خو داشتند، فرمان شاه و فرمانروا مطاع بود، و میتوانست مانند فرامین الهی به صورت قانون عمل کند. به همین جهت در شاهنامه میخوانیم که ” چو فرمان یزدان، چو فرمان شاه”!! مانند قوانین حمورابی که او نیز مدعی بود که از طرف خدایان ماموریت داشت تا عدالت را در جامعه تحت فرمان خود بر قرار کند و خودستایانه خود را”شاه عادل” بخواند. و به سبب این رسالت آز سوی خدایان، فرامین او از طرف مردم پذیرفته میشد. اما اگر چنین اتفاقی نیفتد، جامعهای استبداد پذیر نباشد. رابطه ” مرید و مرادی” بین افراد و یا گروهی با فردی بر قرار نباشد. در آن صورت فرمان بر ای شخص، گروه و یا جامعه بدیهی و مطاع نیست. آن فرمان و یا امر را به پرسش میگیرند و با آن چون و چرا دارند. و در مواردی که با اقتدار به آنها فرمان داده شود، با آن به مثابه زور و تحکم و تحمیل مقابله خواهند کرد و اگر زورشان به آن نرسد، آمر و فرمانروا را ستمکار و ظالم و خود را مظلوم و قربانی تلقی خواهند کرد.
قانون و قانون گذاری در یونان
اما در یونان و نظام سیاسی آتن، خیلی زود فرمانروایی فردی برانداخته شد. میدانیم که در زمان سقراط و افلاطون و ارسطو، قوانین توسط مجلس و یا سنا وضع و تدوین میشد. گرچه در آنجا نیز شاهی وجود داشت، ولی وضع قوانین به صورت جمعی بود. البته تمامی مردم ممکن بود در قانون گزاری شرکت نداشته باشند. ولی قانون گذاران معمولاً از برجستهترین فرهیختگان و آگاهترین و فاضلترین شهروندان آتن بودند، و نه از عوام و یا کسانی که گرچه شهروندان خوبی بودند، ولی فرهیخته و دانش آموخته، اهل فضیلت و با تجربه نبودند. قانون گذاران افرادی در ردیف سقراط و افلاطون بودند. از این رو سقراط در ماجرای مرگ خود به حکم همان مجلس تن داد چون خود یکی از پایه گذاران آن بود، و برای قانون ارزش و احترام و اعتبار قائل بود، هر چند که قانون بر شوکران خوردن او حکم داده باشد. چنین جامعهای را جامعه قانون مدار و قانونمند میدانیم هر چند که با محتوای قوانینش موافق نباشیم. نخستین برخورد من با جامعه قانون مدار چند سالی پیش از انقلاب بود که به اروپا رفتم و در آنجا مردمی را میدیدم که قانون جزئی از هویتشان بود؛ جزئی از گوشت و رگ و پیشان. مهم نبود که کسی مراقب آنها باشد یا نباشد. انگار وجدانشان همیشه ناظر بود. نه از ترس مجازات، نه انگار ترس از خدا، حفظ قانون مانند حفظ جانشان بود. البته همه آنها را نمی گویم . دزد و کلاهبردار و جانی و قانون ستیز هم داشتند. برای آنها زندان هم داشتند. کلانتری و دادگستری هم داشتند. ولی قانون ستیزی وجه غالب آن جامعه نبود. وجه غالب و قاعده بارز، قانون پذیری، قانون دوستی و قانون مداری بود. بر خلاف جامعهای که من در آن پرورش یافته بودم که در آن قضیه بر عکس بود. آنها به قانون ستیزها و خلافکاران بالفطره، “پسیکوپات” و یا به اصطلاح امروزه “جامعه ستیز” می گفتند و آنها را بسیار خطرناک میشناختند. یعنی کسانی را که خلاف میکردند و احساس گناه و پشیمانی واقعی نداشتند. کسانی که به گردنکشی و قانون شکنی خود افتخار کنند و آن را حق خود بدانند. نه این که لزوماً مانند خفاش شب و یا بیجه قتلهای متعدد مرتکب شده باشند. نه از همین قلدریها و دزدیها و رشوه خواری و چاقو کشی قاچاق با خلافهای متعدد و در گیری با پلیس و قانون. و من این روزها که به جامعه خودمان نگاه میکنم نمیدانم که باید جامعه ستیزی و قانون گریزی را هنجار بشناسیم یا ناهنجاری!!
ضرورت قانون و آغاز قانون گذاری
تا چند دهه قبل از قانون حمورابی و استوانه کوروش و قوانین سنگ نبشته دیگر خبری نداشتیم. و قانون گذاری را بسیاری به گونهای دیگر میشناختند.
به نظر فروید و بسیاری از انسان شناسان، آغاز تمدن مبتنی به قانون را، قانون “ممنوعیت محرم آمیزی” میدانند که همراه با “ممنوعیت قتل نفس” در مجموعه ده فرمان، توسط موسی، از طرف یهووه برای امت یهود آورده شد. به درستی و نادرستی این ادعا کاری نداریم، ولی میدانیم که در زمان غیبت موسی که برای گفتگو با یهووه به کوه طور رفته بود، امتش به ستایش گوساله سامری پرداخته بودند. برای این مردم گوئی هنوز فرمان خدا به مثابه قانون درونی سازی نشده بود. اما ما در قرون اخیر قانون را چگونهامی فهمیم. فروید در نامهای به انیشتین با عنوان “چرا جنگ” مفهوم قانون را بیان میکند. قبل از آن هم در کتاب”لویاتان” هابس به این مفهوم اشاره شده و در بسیاری کتابهای دیگر از منتسکیو و روسو گرفته تا متأخرین. اما به نوشته فروید و هابس اشاره کردم تا رابطه قانون را با خشونت و تجاوز به حقوق دیگران و احساس ناامنی یاد آوری کنم که در جامعه ما جای حرف بسیار دارد. هر دوی این منابع به خشونت، پرخاشگری، تهاجم و تجاوز به حقوق یا مرزهای دیگری اشاره کرده و گفتهاند در چنین وضعی که یک نفر یا گروهی وارد جنگ با دیگری و یا گروهی میشوند. این وضعیت ممکنست تا جایی ادامه پیدا کند که “جنگ همه بر علیه همه” پیش آید. یا در محدودیتش به جان و مال کسی آسیب وارد شود. و جامعه بسیار نا امن گردد و دیگر کسی نتواند به امنیت جان و مال و ناموسش اطمینان داشته باشد. در چنین حالت انسان دچار اضطراب و هراسی میشود و مجبور است حداقل برای حفظ جان خود یا با خشونت بیشتری عمل کند که نتیجه این هم ویرانی و تخریب بیشتر است، ممکن است امنیت او و کسانش بیشتر در مخاطره افتد. بنابراین فروید میگویند در چنین حالتی است که مردم جمع میشوند و برای پیشگیری از خشونت و تجاوز به حقوق دیگران قانون وضع میکنند. تا جلوی جنگ و ستیز و تجاوز به مال و ناموس و جان مردم جامعه گرفته شود. قانون برای حفظ حقوق فردی و اجتماعی و تعیین مرزها و حدود آزادی و تضمین امنیت جامعه است. بنابراین قوانین مدنی با این شکل به وجود آمد. هابس میگوید در حالت جنگ، و در حالتی که قانونی نافذ نیست و مرزها مخدوش است جنگ همه بر ضد همه به وجود میآید و جان و مال و ناموس افراد مورد تهدید قرار میگیرد و فرد ناگزیر به سردار با قدرت برای حفظ امنیت خود پناه میبرد. البته منظور او از این سردار بزرگ و لویاتان؛ دولت و نظام قانون است که قانون گزار و مجری قانون باشد تا آزادی و امنیت جانی و مالی و شغلی و مدنی افراد جامعه حفظ شود.
قانون گذاری و فرمانروایی در ایران
آنچه در ایران قاعده بوده این بوده که فرمان روایان فرمان بدهند. هم در تاریخ هرودت و هم در کتاب سیاست ارسطو، آنچه جلب نظر میکند، این است که ایرانیان با خودکامگی جامعه خود را اداره میکردهاند. خیلی واضح و روشن نوشتهاند که جوامع دیگری هم که بر اساس خودکامگی جامعهشان را اداره میکنند از ایرانیها الگو برداری کردهاند!!. طبعاً این نگاه بیگانگان به ما، نگاه افتخارآمیزی نبوده است. حالا ممکن است مثل همیشه، با عدم تحمل انتقاد، خود را تبرئه کنیم که بیگانگان با غرض ورزی تاریخ را به نفع خودشان نوشتهاند. ولی بالاخره باید یک روز کلاهمان را قاضی کنیم و واقعیت را لا اقل در باره گذشته خودمان ببینیم.
هرودت مینویسد که با کشته شدن بردیای دروغین بدست هفت نجیب زاده یا سردار بزرگ ایرانی برای تصمیم در مورد چگونگی سیستم سیاسی ایران یکی از این سرداران بنام “هوتنه پارسی” ، به روایتی برای نخستین بار در تاریخ به لزوم دموکراسی یا مردمسالاری تاکید میکند و با این که خود یکی از بزرگان خاندان هخامنشی است با حکومت فردی و خودکامگی جاری سخت مخالفت میکند. سردار دیگر حکومت اولیگارشی را پیشنهاد میکند. ولی داریوش در مقابل آنها از حکومت فردی دفاع میکند. به این دلیل که سنت فرمانروایی در ایران فردی بوده و مردم با چنین سیستمی بهتر کنار میآیند، در واقع عقیده خود را که مردم ایران خودکامگی را تائید میکنند به چهار سردار دیگر میقبولاند و خود به پادشاهی میرسد و همان شیوه را ادامه میدهد. پس در ایران معمول این بود که یک فرد تصمیم میگرفت و هر چه که میخواست به مردم حکم میکرد. و برای فرمانروایی ناگزیر بر ارتش بیش از هر چیز دیگر تاکید داشتند و سازمانهای مذهبی تا بر رابطه شاه با خدا صحه بگذارند. شعار “خدا، شاه، میهن” بر این ساختارها اشاره دارد. شعاری که تا زمان محمد رضا پهلوی همچنان رواج داشت.
این شکل از فرمانروایی همان بود که به عنوان خودکامگی شناخته میشد. فرمانروایان؛ چه نامشان شاه بود، چه سلطان و چه مثلاً وکیل الرعایا فرقی نمیکرد، برای آن که فرمانهایشان مطاع شود، یا فره ایزدی داشتند، و یا همه خود را به گونهای ظل الله و نماینده خدا میدانستند. و مانند جمشید جم انگار در رابطه با خداوند و به خواست او به اداره جهان زمینی او گمارده شده بودند. و فرمانهای آنها عین اراده خداوند بود. در اسطوره جمشید میخوانیم که چون با اهورا مزدا ستیزه کرد و مانند فرعون خود را خدا پنداشت، فره ایزدی از او گرفته شد، از پادشاهی ساقط و ضحاک او را به دو نیم کرد. خود این اسطوره برای مردمان ایران زمین میتوانست به این معنی باشد که تا زمانی که شاهی بر تخت نشسته و اقتدار دارد، یعنی که مورد تائید و هنوز نماینده خدا در زمین است؛ بنا بر این فرمانش همچون فرمان خداست!!
در این باره مثلاً در تاریخ گزنفون میخوانیم که یکی از پادشاهان هخامنشی که میخواهد با خواهر خود ازدواج کند، موبدان و متولیان دینی را دعوت میکند که ببینند در کتاب دین و قوانین مذهبی قانونی هست که اجازه دهد فردی با خواهر خودش ازدواج کند؟ آنها یک هفته شور میکنند و میگویند قانونی بر له یا علیه این قضیه وجود ندارد، اما این قانون هست که در جایی که شاه یا فرمانروا فرمانی میدهد، در آن زمان فرمان شاه نافذ خواهد بود و نه ظاهراً فرمان خداوند!! “چو فرمان یزدان چو فرمان شاه” فردوسی شاید تعدیل شده همین قضیه باشد.
به این ترتیب میبینیم که در جامعه ایران علاوه بر فرامین این شاهان البته قوانین مذهبی هم وجود داشته، ظاهراً با همان نسبتی با فرامین شاهانی که اشاره شد. آداب و رسوم و عرف هم بوده است. ولی مثل این که قانون گریزی و قانون ستیزی هم یکی از این عادات و قوانین نا نوشته ولی جذاب برای مردم بوده و شاید ناشی از برتری زندگی غریزی و اهمیت و ارزشی بوده که برای احساس و دل داشتیم و میل چندانی به خردورزی و خرد پذیری و اندیشیدن و واقع بینی و منطق نداشتیم. بیشتر معتقد بودیم که “پای استدلالیون چوبین بود” و جهان زمینی را فانوس خیال میپنداشتیم!! بنابراین با هرچه مانند قانون و مرز و واقعیت برای ما محدودیت ایجاد میکرد سر سازگاری نداشتیم! با خیالپردازی و رویا زندگی میکردیم! این با خودکامگی و خودکامه پروری تناقض ندارد. بلکه خود پرورش دهنده خود شیفتگی و خودکامگی است. خودمان را بسیار باور داشتیم! اعتماد به نفس کاذبی که ما را تا خدا میبرد و بعید هم نبود که نعوذاً باله خود را مانند جمشید خدا بپنداریم. اصولاً اسطوره “خدا شدن انسان” یا ( deification of the Man) بر الگوی جمشید و میترا و کاووس و… یا حتی بالا تر از خدا!! برای فرهنگ ما مصیبت آور بوده است. به این خصوصیات خودشیفتگی و خود محوری که چند سالی قبل در باره آن مختصری نوشتم، باید توجه داشت. این خود منشاء خود باوری مطلق! عدم تحمل تفاوتهای دیگران! انتقاد ناپذیری! حق مطلق برای خود و امیال و اعتقادات خود قائل بودن! باور به “همه چیز دانی” و ” همه توانی! درست مانند خداوند که دانا و توانا به همه چیز است. اصلاً معلوم نیست بچه دلیل ما تک تک و جمعی، این همه حق برای خود قایلیم و به گونهای خود را عین “حق” میپنداریم. و بازهم میپنداریم خیلی خاکساریم! و فروتن! ولی از این که دیگران ادعاهای بی پایه ما را در مورد خودمان نمیپذیرند انگار به ما ظلم و اجحاف هم شده است!! این بی شباهت به خاکساری و تواضع داشها و کلاه مخملیها و عیاران گذشته نیست؟ نوعی “خود شیفتگی فروتنانه”؟ که از سر گذر که رد میشویم، با گردن خمیده و دست روی سینه و نگاه به زمین بگوییم” کوچک شمایم، خاک پاییم!” و دیگران پاسخ دهند ” تاج سر مایید!” و با این تعارف ساده دو جملهای “تاج سر بودن ما” بارها در روز اثبات شود!! و آن وقت داش هاو عیاران و غیره، افتخار و نشان قهرمانیشان گردنکشی و نه گفتن به هر کسی بود که در برابرشان قرار میگرفت. اغلب سرسپرده قلدر و فرمانروای قدرتمندی بودند تا از رقیب یا قلدر دیگری انتقام بگیرند!
خودکامگی و استبداد
البته در این جا میبایست بین خودکامگی و استبداد هم تفاوت قائل بود. استبداد در غرب به این معنا بود که مثلاً سنا تصمیم میگرفت که یک فرمانده یا سپهسالاری که در بیرون شهر آتن در حال جنگ بود بتواند تا زمان بازگشت بدون مشورت با سنا و قانون گذاران خود راساً تصمیم گیری کند. این استبدادی بود که در چارچوب قانون شکل میگرفت. اما خودکامگی و ظلم در چارچوب قانون نیست. خودکامه هر کاری که اراده کند و درست بداند، انجام میدهد. گرچه ممکن است با وزرا و مشاورین خود مشورت هم بکند ولی در نهایت کسی جز خود او رای نخواهد داشت. خواست و فرمان و اراده اوست که در نهایت نافذ است. بنابراین اقتدار دارد. سر آمد همگان است. از این رو، افراد جامعه هم ممکن است از آن الگوبرداری و همین کار را بکنند. در آن صورت ما با جامعهای خودکامه و استبدادی سرو کار داریم که از خانواده تا جامعه بزرگ بر این الگو اداره میشود. و گوئی کسی راه دیگری برای روابط بین فردی و اجتماعی، جز زور و خودکامگی نمیپذیرد. در چند دهه گذشته تحلیل کلیشهای تحلیلگران سیاسی و اجتماعی و روشنفکران ما این بو که چون قانونها ظالمانه بود و از طرف شاهان وضع میشد مردم با آن مخالفت میکردند! تحلیل سادهانگارانه ایست. ای کاش مردم با قوانین ظالمانه ستیز میکردند. قوانین راهنمائی و رانندگی و احکام معامله و خرید و فروش و ممنوعیت دروغ و جعل و رشوه و کلاهبرداری و خیانت و جنایت، همه ظالمانه بوده؟! ما بارها در زندگی روزمره خودمان میبینیم که مردم حتی قوانین راهنمایی و رانندگی را هم رعایت نمیکنند. چون قانون راهنمائی و رانندگی را طاغوتها وضع میکردهاند، و چون ظالمانه بوده، رعایت نمیکنند. آنچنان در خیابان یک طرفه خلاف میروند و چراغ قرمز را رد میکنند که انگار مهمترین قهرمان شجاعت و شهامت جهانند!!.تحلیلگران گذشته باید میتوانستند گفتمان انتقادی خود را به خود جامعه هم بسط دهند.
میتوان مسئله را بلعکس هم تحلیل کرد. چون افراد جامعه به صورت غالب خود شیفته، خود رای و به عللی قانون گریز هستند و با قانون سر ستیز دارند، ممکن است تنها افراد خودکامه را جلوه و تبلور جامعه خود بشناسند و بتوانند غالباً فرمان بردار خودکامهترین و قدر قدرتترین ها شوند و ِیکی از آنان را به رهبری خودشان انتخاب کنند. در این صورت با یک تیر دو نشان میزنند. دو نشانی که حاصل احساسهای دوگانه( ambivalence) آ نها نسبت به اتوریته است. احساس دوگانهای که در رابطه با والدینی سخت گیر و کنترل کننده در آنها پیدا شده است. احساس دو سویهای که شامل عشق و نفرت توأم است. مانند پدری را که دوست دارد و به او وابسته است و در عین حال میخواهد سر بتنش نباشد. به او وابسته است چون تکیه گاه و منبع نیازمندیهای اوست و او را دشمن میدارد زیرا احساس میکند خواستههایش را به او تحمیل میکند به او زور میگوید و ستمگر و ظالم است، و او ستمدیده و مظلوم و قربانی. وبا احساس مظلومیت و قربانی بودن همواره به خود حق میدهد و از همه به خصوص از کسی که ستمکارش میداند طلبکار دائمی است! این احساسی است که در جامعه ایران همواره بین مردم و شاهان و یا هر اتوریته و دستور داری غالباً به وجود آمده است. از رئیس خانواده گرفته تا فرمانروایان جامعه. و بعد الگوی ارزشمندی برای غالب مردمان شدن. این خود میتواند رفتار تملق جویانه و تعارفات اغراق آمیز و تعظیم و تکریم مردم را در برابر اهل قدرت و مکنت و مقام از یک سو و فحش و ناسزا در پشت سر و خنجر از پشت زدن به آنها را از سوی دیگر قابل درک کند. شاید با همین تحلیل بتوان فهمید که چرا مردم ما جلوی مأمور انتظامی قانون را رعایت میکنند و در غیبت او قانون شکنی قاعده است.( البته این روزها به نظر میرسد دیگر جلوی مأمور هم ضرورتی به رعایت قانون نمیبینند!!). زبان ما پر از نشانههای جامعهای خودکامه است. دروغ و ریا و اغراق در هر زمینهای!
خشونت، جنگ و ضرورت قانون
نسبت خشونت و زور گوئی با قانون در جامعه ایران چگونه بوده است؟ وقتی به جامعه ما و این تاریخ 2500 ساله نگاه کنید میبینید که تا پیش از اسلام شاهان هخامنشی و ساسانی اغلب از ابتدا تا انتهای سلطنتشان در حال جنگ بودند. بسیاری از آنها مثل کوروش، کمبوجیه، خشایارشا و … در همان جنگها کشته شدند و اصلاً به همان نقطه اول هم باز نمی گشتنند. فقط سر زمین فتح میکردند.بیشتر که دقت کنیم، در نیمی از تاریخمان، ما ارباب بودیم و در حال کشورگشایی جغرافیایی و نیم دیگر را در حال جنگ و مغلوب و مستعمره.
در حالت جنگ و خشونت هم میدانیم که چقدر ناامنی و تخریب به وجود میآید و اساساً کسی فرصت سازندگی و اندیشیدن و قانون گذاری ندارد. قانون بیشتر در زمان صلح اثر دارد. خوب وقتی نیمی از این دوره را در حال جهان گیری، و جنگ و با خشونت زندگی میکردیم و نیم دیگر را شکست میخوردیم و تحت سلطه اسکندر و اعراب و مغولان و تیموریان و افاغنه بودیم و در دوران جدید هم که تحت نفوذ غیر رسمی و وابسته به قدرتهای جهان و بنا بر این باید مطیع فرمان اربابان و استعمارگران میبودیم،.دیگر زمانی برای استقلال توأم با صلح و آرامشی وجود نداشت که بتوان اندیشید و قانون وضع کرد، تولید و سازندگی داشت و فرهنگ آفرینی کرد! آنچه هم انجام شده خود انگیخته بوده و تک و توک کاری شده است.
وقتی خشونت و قانون ستیزی میشود اصل، نا گزیر آنچه خواهیم داشت، احساس ناامنی و تخریب است. بنابراین جامعه با این تصور زندگی میکند که اولین گزینه برای حل مشکلاتش را خشونت، گردن کلفتی و قدر قدرت بودن بداند. مردم ما تا چند سال پیش شاید هنوز هم اکثریت معتقدند تا داد نزنند و پرخاش نکنند مساله شان حل نمیشود. اینها مشخصات آدمهای خود محور، خودشیفته است و در عین حال وابسته و پر توقع و بزن بهادر.
ظاهراً در چند سال اخیر کم کم داریم سر عقل میآییم که بفهمیم تمدن در میدان جنگ و با قلدری و گردن کلفتی و خشونت به وجود نمیآید. درست است که جنگها باعث برخورد تمدنها میشوند و این برخورد تمدنها میتواند گاهی خلاق شود، اما این در صورتی است که یک دوران صلح و آشتی و آرامش هم وجود داشته باشد که بتوانیم از این آرا و عقاید متفاوت برای اندیشهها و تمدن نو استفاده کنیم. تازه برخورد تمدنها با خشونت و قلدری در یک جامعه فرق دارد. اگر قرار باشد فقط به زور و قلدری فکر کنیم و باورمان این باشد که حرف زور میتواند ما را به قدرت برساند و در کار و زندگی موفق سازد داریم به سوی جامعهای پیش میرویم که “جنگ همه با همه” نتیجه نا گزیر آنست. آن وقت به شرایطی میرسیم که انواع تجاوز و کلاهبرداری و دروغ و دغل بازی باب میشود که دیگر کسی به مال و جان خود و کسانش ایمن نباشد.
گروههای قانون ستیز جامعه
علاوه بر فرمانروایان خودکامه، ساختار های ایلی و کوچندگان از یک سو و ساختار ملوکالطوایفی و مراکز متعدد فرمانروایی و حضور اقوام مختلف با آداب و رسوم گوناگون، فرقههای عرفانی و مذهبی متفاوت، میتوانست جامعه ما را به سوی قانون گریزی سوق دهد.
شاید از همه مهمتر حضور گروههایی که هم از طرف حکومتها برای ایجاد رعب و وحشت و سرکوب مردم از آنها استفاده میشد و هم از طرف رقبای آنها و به ویژه به عنوان بازوی نظامی برخی فرقهها عمل میکردند و گاهی هم با عناوینی مانند اهل فتوت و جوانمردی و عیاران به گردنکشی و راهزنی میپرداختند. گرچه ممکن بود به فقرا هم کمک کنند. ولی بالاخره اگر نیمه قانونی، عرفی یا وظیفه شرعی و اخلاقی هم وجود داشت، قرار نبود هر قدر قدرتی قانون را بدست خود گیرد و خود را متولی اجرای عدالت در جامعه بشناسد! اگر هم گروههای کوچکی از آنها خود را به خانقاهها و مراکز قدرت فرقهای و مذهبی میپیوستند و با شعار عرفان خشونت میکردند! که خود این رفتارها جای سخن و پرسش بسیار دارد. تازه اگر با اما و اگر های بسیار کسی به دفاع آز آنها برآید، چه پاسخی دارد برای پوششی که این دار و دستهها به گروههای لات و قمه کش و قلدر میدادند و روحیه گردنکشی و هرج و مرج طلبی؟ اغلب هم محله بودند و همه اهل زور خانهها و قهوه خانهها و رمز و راز و پنهان کاری و گاه مشاغل خدماتی و غیر تولیدی، البته اگر شغلی داشتند. و بین داش و لات و لوطی و جوانمرد و عیار و اهل فتوت یا کلاه مخملی مرز قابل رویتی وجود نداشت! وقتی قانون شکنی کنی چه علامه باشی، چه جاهل بیعار و بی کاره! خود شیفتهای حتی اگر فروتنی کنی
بهر حال به نظر میرسد علاوه بر دیگر عواملی که به آنها اشاره شد، در این میل به بی قانونی جامعه، فرهنگ لات منشی تأثیر قابل توجهی داشته.به ویژه که برچسب پهلوانی و عیاری و جوانمردی و لوطی صفتی و درویشی را با خود یدک میکشیدند. ولی بر خلاف عرفا اهل دعوا و قمه کشی و گردن کلفتی بودند. و یک بار هم به سلطنت رسیدند. مانند خوانین ایلات و قبایل.این گروهها پیش از اسلام هم در ایران وجود داشتهاند. گروههای لات و لوتی که خودشان به قانون تجاوز میکردند. تعجب این جاست که گفته میشود بسیاری اوقات هم در گذشته مسئول انتظامات شهرها بودند!! شریک دزد و رفیق قافله شاید از همین جا آمده است. تصورش را بکنید. استفاده از این لاتها در دوران قاجارها فراوان بود. به همین جهت هم نا امنی در شهرها و جادههای بین شهری فراوان بود هیچکس جرئت نداشت بعد از غروب آفتاب از خانهاش بیرون آید. در فیلم طهران تهران شنیدم که میگفت انتظامات این شهر روزی بدست پهلوانان و عیاران بود و گوینده ستایش گرا نه توضیح میداد که “در آن زمان زندگی میکردیم”!! کاش به طنز گفته باشد. و نه آن گونه که در زمان طاغوت هم بخشی از نظام و هم جماعت اهل هنر به ستایش این گروهها دست زدند بر الگوی سامورائی ها و با داش آکل و قیصر و طوقی و فردین و ملک مطیعی و ایمانوردی در نقشهای جاهلی و کلاه مخملی تقدس یافته! همه پوریای ولی شدند!! و قابل درک است که چرا جاهلی و لاتی حرف زدن بین جوانان و هنرپیشگان این همه طرفدار پیدا کرده است.
تجدید حیات ورود جدی جاهلهای مشهور به سیاست از زمان محمد علی شاه و حملهاش به مجلس باب شد که همان زمان از لاتهای تهران استفاده کرد. بعد از آن در دورهای دیگر هم سید ضیا و هم رضاشاه هر دو لاتها را در مجموعهشان آوردند. مشهورترین آن هم که کودتای 28 مرداد و حضور شعبان بی مخ و طیب بود. این افراد خود را تاجبخش میدانستند و روحیه قانون ستیزی و گردن کلفتی را اشاعه میدادند.
پس یکی دیگر از عوامل قانون گریزی و قانون ستیزی موقعیت و شرایطی است که سبب ارزش شدن این شیوههای لات منشانه است و برای تودههای مردم به صورت الگو در آمدن. زبان روز مره مردم از حالت محاورهای و عامیانه به لهجههای لاتی تغییر شکل داده است!.
وقتی از قانون و عدم خشونت حرف میزنیم، یعنی رابطه من و دیگری در چارچوب قانونی و اخلاقی قرار گیرد که نه به حق من تجاوز شود نه دیگری، قانون برای امنیت جامعه است. در کشورهای متمدن قانون مانند غذاست، چیزی که مردم با آن زندگی و احساس امنیت میکنند. اما اینجا قانون همیشه به صورت یک تحمیل و به مثابه زور و محدودیت تلقی شده است.
این “من دلم میخواهد این کار را بکنم”، ” من دنبال حسم میروم” و …این روزها انگار یعنی اینکه من مسئولیت اجتماعی نمیپذیرم و علایق اجتماعی ندارم. دلم میخواهد به دنبال غرایزم بروم. این آزادی نیست، آزادی فقط در چارچوب قانون معنا پیدا میکند. و زمانی که افراد بتوانند بر غرایزشان مسلط شوند و نه غریزه به “من” آنها.
هر وقت بزرگ و کوچک، از قانونگذار گرفته تا شهروند معمولی برای قانون احترام قائل شدند و برایشان درونی شد و جزئی از وجدانشان شد، آن وقت است که با یک جامعه متمدن، قانونمند و ایمن طرف هستیم. اما زمانی که چنین باوری وجود ندارد همه به جان هم خواهند افتاد. هر کس به خودش حق میدهد دستش را در جیب دیگری بکند و به مال دیگری تجاوز کند. دیگر نه امر خصوصی ایمن است و نه امر عمومی. و اگر متولیان حفاظت از قانون نتوانند به درستی از قانون حمایت کنند. ارزشهای اخلاقی هم به سوی انحطاط خواهند رفت. در چنان شرایطی دیگر نه فرمانروایان و مجریان قانون ایمن خواهند بود و نه تودههای مردم.
ما باید یکبار دیگر تاریخمان را ورق بزنیم و ببینیم این خشونت طلبی و قانون ستیزی، چرا در جامعه ما این قدر بقا و دوام یافته است.