زمانی، فلسفه تا مدتها تلاش داشت تا خودش را از هر آنچه مربوط به حیطه پزشکی و روانشناسی بود، منتزع کند (البته این کار را در حوزههای دیگر هم میکرد.) در گذشته، بهویژه در ایران همواره میکوشیدند تا فلسفه را در قلمرو فلسفه اولی یا فلسفه اخلاق نگه دارند و گاهی هم دیده میشد که از فلسفه ناب صحبت میکنند. مشکلی که این دیدگاهها دارند، این است که فلسفهای را اشاعه و گسترش میدهند که روزآمد نیست. در عصری که علم و تکنولوژی در زندگی مردم محوریت دارد، همه مردم- چه خواص و چه عوام- به هر حال درگیر این جهان علمی و تکنولوژیک هستند.
در چنین وضعیتی، اگر فلسفه بخواهد زنده و پویا باشد و در زندگی مردم اهمیت پیدا کند، باید خود را به دیگر رشتههای علمی نزدیک سازد و (باید) بتواند جنبههای کاربردی پیدا کند. یکی از ساحتهایی که فلسفه تلاش میکرده با آن آمیخته نشود، ساحت بدن انسان است؛ به این معنا که فلسفه تلاش کرده تا در تعریفی که از انسان به دست میدهد، او را تنها اندیشه محض بداند ولاغیر. به این ترتیب، از ذهنی که بخشی از این دستگاه سلسله اعصاب- یعنی مغز- است خود را منفک میکند.
اگر به قرآن بنگریم، وقتی خداوند به تعریف انسان میپردازد، آن را خلقشده از خاک یا علق میداند؛ یعنی خداوند به گونهای به این کالبد توجه خاصی دارد. بیش از آن چیزی که تصور میشود، بدن انسان در اسلام مورد توجه بوده است. حذف بدن از وجود انسان، کاملاً آشکار است که چه مشکلاتی میتواند پدید آورد و تا چه اندازه چنین فلسفهای انتزاعی خواهد شد اما این بیشتر، سرگذشت فلسفه است تا قرن بیستم. به نظرم، با پدیدآمدن روانکاوی (گرچه فروید مدعی است که تلاش میکرد کتابهای «شوپنهاور» و «نیچه» را در زمان تحقیقات خودش نخواند که تحت تاثیر قرار نگیرد اما این را هم میدانیم که شوپنهاور و بهویژه نیچه در زمان زندگی فروید در فرهنگ آلمانی منتشر هستند) مهر پایانی بر این مسئله بود.
افزون بر این، فروید از قبل با فلسفه این دو تن و نظریههای فلسفی دیگر آشنایی داشت. حتی میدانیم که زمانی که «برنتانو» کلاسهای خود را برای توضیح روانشناسی توصیفی دایر میکرد، یکی از شاگردان همیشگی آن کلاسها فروید بود که در کنار اهل فلسفه آن عصر به آموختن فلسفه و چگونگی پیوند آن با روانشناسی پدیدارشناختی میپرداخت. به این ترتیب میبینیم که از آغاز، روانکاوی، فلسفه را به عنوان راهنمای خودش قلمداد میکند، در عین اینکه به ادبیات و هنر هم به همین شکل نگاه میکند.
از آنجا که خود فروید یک عصبشناس بود، علمی که پدید آورد، علمی است که در حد فاصل بدن و ذهن قرار میگیرد؛ یا محل اتصال این دو: گرچه میدانیم که هیدگر، فیلسوف آلمانی همزمان با فروید، در نوشتههایش اشارهای به او (فروید) ندارد و فروید هم چیزی در مورد هیدگر نمیگوید، همینطور در مورد برگسون یا برتراندراسل و پوپر.
فیلسوفان نیمه اول قرن بیستم هم یا روانکاوی را جدی نگرفتند و یا اینکه تلاش کردند که مانند دیگر مقولههای علمی آن را مورد توجه قرار ندهند. اما وضعیت در نیمه دوم قرن بیستم تفاوت میکند. کمکم توجه علوم انسانی دیگر به روانکاوی جلب میشود و این در واقع به گونهای پیشبینی فروید بود که در آن مقاله معروف «ادعاهای روانکاوی نسبت به علوم دیگر» تاثیر روانکاوی را بر جامعهشناسی، انسانشناسی، فلسفه و دیگر مطالعات انسانی بازگو کرد. میدانیم که در آغاز روانکاوی بر رشتههایی مانند جامعهشناسی اثر گذاشت و افرادی مثل «تالکوت پارسونز» به نظریههای روانکاوی توجه نشان دادند یا در حیطه انسانشناسی « لوی اشتراوس» و نیز «مالینوفسکی» که به جنبههای خاص نظریه جنسی فروید توجه داشت یا در فلسفه یکی از مقولههایی که کارل پوپر تلاش کرد تا آن را به عنوان مقولهای علمی رد کند، روانکاوی بود.
از نظر من خود این اقدام پوپر که در رد بنیانهای علمی روانکاوی تلاش داشت، نوعی نزدیکشدن فلسفه به روانکاوی بود. در واقع پیش از آن فلسفه خود را اصلاً به روانکاوی نزدیک نمیکرد و خود را فراتر از علوم میدانست که بخواهد در مورد آنها صحبت کند. اگر فلسفه چنین کاری را در نیمه دوم قرن بیستم نمیکرد، مهجور میماند. در واقع، فلسفه با درگیرکردن خودش از یکسو با فلسفه علم و از سوی دیگر با فلسفه ذهن، به ناچار باید به علوم همزمان خودش توجه میکرد و بهخصوص به روانشناسی که از زمان ارسطو ولی بیشتر از منظر فلسفه به آن (علمالنفس) توجه میشد.
جنبه دیگری که باید به آن توجه داشت، این است که در اواخر قرن بیستم افرادی مثل «ویلیام جیمز» را داریم که هم یک فیلسوف پراگماتیست و هم یک روانشناس و کسی است که علاوه بر اینکه کتاب روانشناسی او از آثار کلاسیک به شمار میآید، در ضمن میگوید که کشفی مهمتر از کشف ناخودآگاه در آن زمان سراغ ندارد.
از طرف دیگر، برگسون- فیلسوف فرانسوی- توجه خاصی به مسئله حافظه و به گونهای ناخودآگاه داشت و فراموش کردم بگویم که اصولاً این واژه ناخودآگاه عنوان کتابی بود که توسط شاگرد شوپنهاور، «فون هارتمن» در قرن نوزدهم نوشته شده بود. میبینیم که نزدیک شدن فلسفه به روانکاوی مسبوق به این پیشینه هم هست. گرچه فیلسوفان ابا داشتند از اینکه بپذیرند تحت تأثیر مقولههای دیگر علمی هستند ولی قرن بیستم عصر عجیبی بود و یکی از قرقشکنیهایش همین بود که مطالعات بینرشتهای را رواج داد و بهخصوص نزدیکشدن فلسفه را به این علوم؛ به گونهای که وقتی به فیلسوفان فرانسوی نیمه دوم قرن بیستم نگاه میکنیم بسیاری از آنها را میبینیم که با مقوله روانکاوی درگیر هستند؛
چه آنهایی که در زمینه فلسفه زیباییشناسی کار میکنند و چه آنهایی که در زبانشناسی، فلسفه ذهن و دیگر رشتههای فلسفی مشغول مطالعه هستند. بخشی از این مسئله طبعاً مدیون بازگشت به فرویدی است که «ژاک لکان» محور کار خودش قرار میدهد. البته میدانیم که فروید ناخودآگاه را مانند زبانهای باستانی توصیف کرد و بعدها هم در امر تفسیر و تحلیل روانکاوانه زندگی روزمره و پیراکنشها (لغزشهای زبانی و نوشتاری و…) به جنبههای مختلف کاربردهای زبانی در روانکاوی میپردازد و این کشف یا گسترش روانکاوی به زبانشناسی توسط لکان، برخلاف تصور غالب که این لکان بود که گفت ناخودآگاه شبیه زبان است، در واقع به فروید بازمیگردد.
بنابراین فروید نهتنها به فلسفه بلکه از زبانشناسی، انسانشناسی بلکه از جامعهشناسی و دیگر مقولات فرهنگی برای پروراندن نظریههای روانکاوی استفاده کرد و من فکر میکنم که خود این امر بدون درنظرداشتن برخی نظریههای خاص وی در روانکاوی که مورد تردید است یا رد شده، به خودی خود میراث مهمی را تشکیل میدهد که توانست علمی را پایهگذاری کند که نهتنها در مرز ذهن و بدن بلکه به عبارتی مرز علوم تجربی و انسانی است. از همین روست که به طور روزافزون فیلسوفان و منتقدان و نظریهپردازان هنر و پژوهشگران دیگر مطالعات فرهنگی با علاقه به مطالعه روانکاوی پرداختند.
پل ریکور آن کتاب عظیم را در تفسیر، به فروید و روانکاوی اختصاص داد و گفت که اصولاً روانکاوی صرفنظر از جنبههای بالینی، تفسیر فرهنگ است. بنابراین شگفتآور نیست که ژاک دریدا بیش از 7 یا 8 کتابش را به جنبههای مختلف روانکاوی اختصاص داده؛ علاوه بر مقالهها و سخنرانیهایی که در کتابهای دیگرش دارد. نیز افرادی مثل «دلوز» بسیار بیشتر از «فوکو» به روانکاوی توجه نشان دادند و حتی ممکن بود که برخی از نظریههای فروید را نقد کنند اما «دلوز» و «گتاری» روانکاو بهصورت زوج فلسفی کتابهای زیادی را مشترکاً نوشتند که مشهورترین آنها «ضد ادیپ» است.
نیز پیشتر در مکتب فرانکفورت با حضور «اریک فروم»، «مارکوزه» و«آدورنو» به روانکاوی توجهی خاص شد. کتاب «اروس و تمدن» مارکوزه این نقطه اشتراک را باز میتاباند. دیگران هم از واضع واژه پستمدرن- یعنی لیوتار- گرفته که کتاب «اقتصاد لیبیدویی» را نوشت، تا ژان بودریار، به دیو، آگامبن، ژیژک و فمینیستهایی چون ژولیا کریستیوا، ایریگاری و بسیاری دیگر، روانکاوی را توأم با فلسفه به کار میگیرند.
اینک ما به دورانی رسیدهایم که روانکاوی گرچه در 2دهه گذشته بهویژه در آمریکا مورد حمله کارخانههای داروسازی و شرکتهای بیمه قرار گرفته اما با وجود رسواییها در مورد سوءاستفادههای مالی و دارویی از یکسو و نفوذ روانکاوی در فلسفه، ادبیات، زیباییشناسی، سیاست و اندیشه سیاسی در قرن بیستویکم باز هم به تجدید حیات تازهای در علم روانکاوی میرسیم که از طرفی خود را به عصبشناسی پیوند میزند و مطالعات شناختی و از سوی دیگر به رشتههای مختلف علوم انسانی از آن جمله فلسفه و تأثیرات این مسئله را هم میتوانیم لااقل در سالهای اخیر در فرهنگ خودمان ببینیم. 10 سال پیش بسیاری از اهالی قلم و اندیشه به روانکاوی بیتوجه بودند و حتی تحلیل روانکاوانه را برای آثار ادبی و هنری کنار میگذاشتند.
برای من جالب است که در کنار «ساختار و تأویل متن» بابک احمدی به روانکاوی و تأثیر آن در قرن بیستم پرداخته نشده است. یکی از انتقاداتی که اتفاقاً میتوان بر این کتاب وارد ساخت، کمتوجهی آن به روانکاوی و در واقع زیباییشناسیای است که تحتتأثیر نظریههای روانکاوی قرارگرفته است.
اما امروزه میبینیم که هم نقد هنری و ادبی در ایران تلاش دارد که نظریههای ادبی و نظریههای فیلم را که مبتنی است بر روانکاوی، در تحلیلهای خود مورد استفاده قرار دهد و هم مسابقهای وجود دارد برای ترجمه آثار «لکان»، «ژیژک» و «به دیو». همچنین خوشبختانه میبینیم که در همایش انسان آینده که توسط بخش فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی و دانشگاه تهران قرار است برگزار شود، به همت دبیر آن- دکتر مصلح- به جنبههای بینرشتهای و از آن جمله روانکاوی و روانپزشکی توجه شده است.
جامعه ما هم ناگزیر تحت تأثیر پیشرفتها و تحولاتی است که در علم و فلسفه جهانی بهوقوع میپیوندد. به این ترتیب باید گفت که علوم انسانی و فلسفه در کنار هم میتوانند پویایی و زندهبودن خود را حفظ کنند و نهتنها روانکاوی نمیتواند فقط در کلینیک به حیات خودش ادامه دهد و نیاز به فلسفه و دیگر علوم انسانی دارد بلکه فلسفه و دیگر علوم انسانی هم به این دانش یا تعامل با آن نیاز دارند.