برخی گمان دارند که چون من «صادق هدایت و هراس از مرگ» را نوشتهام یا «زمان و نامیرایی در سینمای تارکوفسکی» را و به ویژه «درآمدی به اندیشه مرگ در فلسفه غرب» را، و مقالات و تحقیقات دیگری در این رابطه داشتهام، پس لزوما میباید یکی از «مرگاندیشان» نمونهوار این سرزمین باشم که معتقد است به آنچه در مرگاندیشی زندگیگریز سنت عرفان و تعقیدات ما قرنها –یا شاید چند هزار سالی – جاری بوده است! به خصوص اندیشههایی که از عصر «عرفان مانوی» یا حتی بسیار پیش از آن – از عصر مذهب بودائی و سرچشمههای مشترک آن با عرفان هند- در فرهنگ ما پدید آمده و رشد و گسترش یافته است و یا شاید مهمتر از این سرچشمهها، پرسشی که مرا به سوی این «مرگپژوهی» (و نه «مرگاندیشی» به معنای «مرگ دوستی» و «مرگخواهی») کشاند، این بود که چرا فرهنگ جامعه ما مانند فرهنگ جوامع دیگر که روزی «مرگاندیش» بودند – و بیش از همه فرهنگ غرب – از این نظر متحول نشده و همچنان مرگاندیشی خود را به عنوان سرمایهای گرانبها حفظ میکند؟ این «مرگاندیشی» و «اعراض» چه کارکردی برای ما داشته و چه اثراتی بر جامعه و فرهنگ ما گذاشته است؟ و چه سهمی در عقبماندگی ما از کاروان تمدن جهانی داشته است؟ و یا از سویی دیگر و در مقایسه باید پرسید که در غرب که از زمان سقراط و افلاطون به تدریج «مرگاندیش» شد و فرقهها و مکاتب فلسفی «مرگاندیش» در آن پدید آمد مانند فرقههای اورفهای – دیونیزوسی، اپیکوری و رواقی که بعدها عرفان مسیحی نیز به آن اضافه شد و مرگاندیشی در قرون وسطی رواج یافت، چرا در برابر آن ایستادند و نخستین اندیشمندان دگراندیش غرب، در پایان قرون وسطی، مردم را بار دیگر به زندگی فراخواندند؟ آیا این تحول بنیادی در فرهنگ غرب و دگرگونی نگرش غربی به زندگی در این جهان نبود که تحولات و جنبشهای فرهنگی، اجتماعی و اقتصادی را در پی داشت؟ البته میتوان پرسشی را به همان شکل کلاسیک مطرح کرد که چرا تحولات اقتصادی نگرش مردم را به زندگی و مرگ تغییر داد؟ ولی مگر زمانی که آبلار و پترارک – حتی از درون کلیسای کاتولیک- مردم را به بازگشت به زندگی و لذت بردن از نعمات الهی در این جهان فرامیخواندند، تحولات اقتصادی روی داده بود؟ ماکس وبر، تحولات مسیحیت و انقلاب لوتر را پیش درآمد یا زمینهساز تحولات سرمایهداری دانسته – و سالهاست میدانیم که تحولات فرهنگی را نمیباید به پدیدههای روبنایی کاهش داد.
در تحقیقی که در آخرین شماره ارغنون – با عنوان «مرگ» منتشر شد و با مقاله «درآمدی به اندیشه مرگ در فلسفه غرب» آغاز میشد، تلاش من این بود که بفهمم آیا فقط ما و هندیان و چینیها مرگاندیشیم و یا مصریان در عصر فراعنه؟ یا که «مرگاندیشی» در فرهنگ غرب هم ریشه داشته است؟ و اگر بوده، چه شده که در رنسانس و روشنگری این همه فیلسوف و اندیشمند رو به زندگی میبینیم؟ و چه شد که از دل قرون وسطای ایستا و مرگاندیش، رنسانس و روشنگری بیرون آمد که در تمامیت خود بر زندگی در این جهان و امید به آینده تاکید دارد؟ پس پروژه من – در حقیقت – «مرگپژوهی» نیست، بلکه تلاش برای یافتن پاسخ به این سئوال یا سئوالات است که مرگاندیشی و اعراض با همه تبعات آن را که من «فرهنگ مرگ» مینامم، چه تاثیری در زندگی اجتماعی و سیر و تحولات فرهنگی ما – یا دیگران – داشته؟ چرا در غرب تحول یافته و مدرنیته از آن سر برون آورده؟ چرا و از کی در جامعه ما تثبیت شده است؟ و بالاخره اینکه با مرگاندیشی یا با «فرهنگ مرگ» میتوان به مدرنیته وارد شد؟ و آیا مدرنیته همواره رو به زندگی و آینده دارد؟ یا که مدرنیتههای مرگاندیش هم داریم؟ و اینکه مقاومتهای جامعه ایرانی در برابر مدرنیته، چقدر به این فرهنگ مرگاندیش مربوط میشود؟ بنابراین پژوهشهای من در این حیطه، نه به خاطر مرگاندیشی یا وسوسه مرگ، آن گونه که نویسنده یا منتقد ناآگاهی در مورد این کارها گفته بود بلکه با هدف رسیدن به زندگی و یا بازگرداندن جامعه به زندگی است. میدانم که «هراس از مرگ» یکی از موتورهای عمده پیشرفتهای انسان و انگیزه مهم برای فرهنگسازی است، ولی عرفان مرگاندیش ما – همان گونه که فلسفه مرگاندیش سقراط – افلاطون – سعی در انکار این هراس داشته است البته با این هدف که از اضطراب و ناآرامی انسان بکاهد، ولی آیا همه تلاشها برای انکار هراس از مرگ، انسان را به آرامش رسانده است؟ و بالاخره اینکه آیا این مرگاندیشی برخاسته از آن «غریزه مرگ» فرویدی یا بازنمود (Representation) آن است و از آنجا این دیالکتیک غریزه زندگی (Eros) و غریزه مرگ (Thanatos) است که رفتارهای انسانی را رقم میزند؟ آیا «اشتیاق زندگی» (Desire for life) یا «خواست زندگی» (Will to life) و «هراس از مرگ» است که انسان را از غارها و جنگلهای مرگ و وحشت به سوی تمدنآفرینی و فرهنگسازی در شهر فرا رانده است؟ همه این پرسشها و بسیاری دیگر، پرسشهای من در آغاز این راه بود که با پژوهش در ادبیات و هنر و تحلیل آثار هدایت، بهرام صادقی، مهدی اخوان ثالث، غلامحسین ساعدی و نقاشیهای اسپهبد و معتبر و سینمای تارکوفسکی و عباس کیارستمی و… رسید تا بتوانم بازنمودهای مرگ را در آثار آنها بیابم و آنگاه نوبت به اسطورهشناسی و ادبیات کلاسیک میرسید و اثری مانند شاهنامه که فردوسی از زبان اسفندیار واقعیتی تکاندهنده را بازمیگوید: «همه مرگ راییم، برنا و پیر» و آنگاه، آن همه پدرکشی، پسرکشی و برادرکشی در حماسه ملی و مقایسه آن با ایلیاد و ادیسه هومر و به خصوص ادیسه چارهساز – که حماسهآفرینیاش همه در ستیز با نمادها و بازنمودهای مرگ است، تا وی به زندگی در شهر و آرامش خانه بازگردد. با این همه گریس جانتزن (Grace Jantzen) در کتاب ارزشمند خود «بنیانهای خشونت» گناه و مسئولیت جنگهای جهانی اول و دوم و همه خشونتهای موجود در جامعه معاصر غرب را به گردن حماسههای هومر و ستایش «مرگ زیبا» در جبهه جنگ و جاودانه شدن قهرمانان کشتهشده و کشنده در سرودهای شاعران (و بیش از همه هومر و حماسههایش) میاندازد و به نقد فرهنگش که نقد مدرنیته است، میپردازد. پس تکلیف ما چیست که نهتنها در شاهنامه و دیوانهای دیگر شاعران، ستایش «مرگ زیبا» و «قهرمانانه» ـ سیاوش و سهراب و اسفندیار را خواندهایم ـ بلکه در اسطورههای بسیار دیگر مرگ حلاج و حسنک و بابک و مزدکیان و مانویان و سربداران و نیز اشتیاق برای مردن و مرگ زیبا را در غالب اشعار و نوشتار عرفانی و شاید بیش از همه و زیباتر از همه ـ در شعر و نوشتار عطار دیدهایم که آن را «ضیافت عشق و جنون و مرگ» خواندهام؛ جایی که «موت ارادی» و تمرین مرگ در «چلهنشینی» و «اعراض» که رویگردانی از زندگی است، بنیاد کار سالک است و ستایش جوانمردان وعیاران و اهل فتوت در نبردهای جانبرکف و آماده برای مرگ آنها که به روایتهانری کربن، بازوی نظامی خانقاهها بوده و زورخانههای زیرزمینی آنها که شجرهاش به معابد زیرزمینی مذهب میترا (میترائیسم) میرسد (مهرداد بهار) که در آن میترا با خنجری در دست و آماده برای کشتن و قربانی کردن پرستش میشود و باز هم روایتهای جذاب و مسحورکننده جنگ وخشونت که از زبان نقالان و پردهداران شنیدهایم و اغلب موضوع پردههای نقاشی قهوهخانهها بوده است و تازه تاریخ جنگهای تجربه شده از آغاز تاریخ مدون ما، تا زمانی که بالاخره توسط مغولها و تیموریان، زمینگیر شویم و تبعات آن که یکی تثبیت عرفان زندگیگریز در فرهنگ ما بوده و احساس «بینیازی» از یکسو و «تسلیم و انفعال» از سوی دیگر که جلوههای آن را در رابطه «مرید و مراد» و «نوچه و مرشد» میبینیم که تکرار همان رابطه «ارباب ـ برده» هگلی است و به چرایی جامعه استبدادی ما که در طول تاریخ استبداد و استعمار و قلدرپرستی را تکرار کرده است.
رابطه جنگ و مرگاندیشی
در همان مقاله «درآمدی به اندیشه مرگ در فرهنگ مرگ» فصلی را به رابطه جنگ و پیدایش مرگاندیشی در جامعه غرب اختصاص دادم ـ که البته به خاطر کمی فضا بسیاری از قسمتهای متن اصلی حذف شد ـ مثلا ـ رابطه «فلسفه مرگاندیش و عصر تراژدی» در یونان باستان با جنگهای پلوپونزی و جنگهای آنها با ایران بود و نیز رابطه رواقیون و مرگاندیشی در روم باستان با جنگهای امپراتوری و قیصرهای روم ـ و یا مرگاندیشی قرون وسطی با جنگهای صلیبی که طولانی و فرسایشی بودند. فقط رابطه جنگهای عصر مدرن با مرگاندیشی در مدرنیته چاپ شده بود، تا روشن شود که حتی زمانی که با آرمانهای رنسانس و روشنگری تلاش برای بازگرداندن مردم به زندگی و امید به آینده ـ فرهنگ مدرنیته براساس «شور زندگی»، «اشتیاق و خواست» یعنی «کامه» (EROS) مستقر میشود و از جامعه خمود و ایستای قرون وسطی به بازتولد در مدرنیته و جامعه پویای رنسانس و روشنگری میرسیم که شاهد پیشرفتهای بسیار انسان در همه جوانب زندگی هستیم با شروع جنگهای ناپلئونی که پس از جنگهای صلیبی و بعد از قرنها ـ طولانیترین و گستردهترین جنگها در اروپاست ـ از اوایل قرن نوزدهم و با پایان جنگ ـ هم دو فلسفه مهم مبتنی بر مرگ (فلسفه هگل و فلسفه شوپنهاور) ارائه میشود و هم ژانر ادبی مرگمحوری ـ مانند ادبیات گوتیک و قصههای جنایی رواج مییابد که به تدریج تا پایان قرن نوزدهم بسیاری را مسحور خود میکند تا میرسیم به قرن بیستم و جنگهای جهانی اول و دوم و جنگ سرد و هراس از مرگ. «توئینبی» آن را «قرن جنگ» میخواند و دیگران آن را «قرن اضطراب» مینامند ـ و پل والری «مرگ انسان» را اعلام میکند که در پی آن «مرگ سوژه» ـ «مرگ مولف»، میآید و «پایان تاریخ»، «پایان مدرنیته» و «پایان فلسفه» را اعلام میکنند و از این رو باید آن را «قرن مرگ» نامید و با این سر جنگ و افزایش رویارویی با مرگ و نابودی ـ پای مرگاندیشی بار دیگر به اندیشه غربی باز میشود و زمینه اندیشههای آشفته پستمدرنیته را فراهم میسازد.
به قرینه اگر به فرهنگ ایرانزمین نگاه کنیم میبینیم که در تمام طول فرمانروایی هخامنشیان و تلاش برای گسترش امپراتوری ـ هر شاهی با جنگ به سلطنت میرسد، تمامی سلطنتش در جنگ میگذرد و در جنگ میمیرد ـ در مورد اشکانیان اطلاعات زیادی نداریم ـ ولی در زمان ساسانیان که میخواهند خاطره هخامنشیان را زنده کنند ـ باز هم جنگ است و در جنگهای شاپور ساسانی است که همه منابع ملی و شور زندگی در پای جنگ ریخته میشود و بنابراین شگفتی ندارد که شاپور از مانی نقاش حمایت میکند که پیامبر مذهبی به شدت ضدزندگی و در طلب مرگ است و هر فعالیتی که در آن شور زندگی ببیند، آن را منع میکند؛ از زناشویی گرفته تا کشاورزی و باغبانی و سوداگری و تاکیدش بر «اعراض» است.
این همان عرفان زندگیگریز و مرگطلبی است که با حمله مغول و تیمور و چند قرن فاجعه و کشت و کشتار در فرهنگ ما تثبیت میشود.
«فرهنگ مرگ» که برای زیستن و کنار آمدن با جنگ و استعمار و استبداد و بیماری و فقر و فراوانی «حوادث غیرمترقبه و بلایای آسمانی» و در یک کلام برای «زیستن در فاجعه» پذیرفتهایم و آن را با همه تبعاتش، زیرکانهترین شیوه زندگی برای مردمان فاجعهزده میشناسیم، فرهنگی است که لااقل از حمله مغول به بعد یکی از مهمترین عوامل عقبماندگی و ایستایی جامعه ما بوده و اختصاص به عرفا و خواص هم ندارد، بلکه در شئون مختلف زندگی ما رسوخ کرده و ما «با مرگ زیستن» و «پشت به زندگی کردن» را ارزشی بزرگ میدانیم.
sepasgozaram az panjere i ke goshude id.be omide inke dari niz baraye gozar az in dide taslim o enfeal neshan dahid.
be nazaram behtare ke neveshtane nam va E-mail elzami nabashe…
با تشکر از جمع اوری مطلب استاد اقای دکتر صنعتی
بسیار عالی بود استاد همچنان منتظر نوشته های بعدی شما هستیم