روز پنجشنبه 16 دیماه در بخش فرهنگ ایرانی روزنامه شرق دو یاد داشت دیدم در باره درس گرفتن ما از “تاریخ” و بود یا نبود “حافظه تاریخی” در ایرانیان، مسئله ای که پیش از این ها می باید به آن توجه می شد. البته همانگونه که در یاداشت اول؛ نوشته جناب محمد قائد امده بود شاید پیش از اینکه احمد شاملو بگوید “حافظه تاریخی” ما مورد تردید قرار گرفته بود، چون بار ها، و بویژه در حوزه سیاست، اقتصاد و مسائل اجتمائی- فرهنگی ، اشتباهات کلان مشابهی، در جامعه ایران تکرار شده بود و آسیب های گاه جبران ناپذیر وارد کرده بود که اگر حافظه تاریخی ما یاری می کرد و نیز آموخته بودیم که چگونه از تاریخ درس بگیریم، از اینهمه تکرار اشتباهات و ضرر و زیان ناشی از آن ها در امان می ماندیم. ولی متاسفانه و بگفته دکتر صادق زیبا کلام “ما از تاریخ درس نمی گیریم” (اما نمی دانم چرا وی، مساله را به نوع بشر تعمیم داده بود، شاید تا شدت مشکل فرهنگ ایرانی را کاهش دهد! گرچه می دانیم هگل در فلسفه تاریخ خود این حرف را گفته بود:” انچه تجربه و تاریخ به ما می اموزاند اینست که مردمان و دولت ها هرگز از تاریخ چیزی نیاموخته اند. یا بر اساس استنباط خود از آن عمل کرده اند” ولی آیا وضع ما و غربی ها در برابر تاریخ اینگونه بهم نزدیک بوده است؟! ) محمد قائد هم انگار و تلویحا با گزاره ” ما ایرانیان حافظه تاریخی نداریم” موافقت چندانی ندارد. از این ها گذشته، هیچ کدام به چگونگی، تبعات و تحلیل موضوع یا مدعای خود نپرداخته بودند، تا اهمیت مساله و جایگاه آن بویزه در حیات سیاسی – اجتماعی و اقتصادی جامعه ایران، لا اقل در یک قرن گذشته، روشن شود و حرف ها در حد همان گزاره های کلیشه ای گذشته باقی نماند.
از آنجا که در گزاره ” ایرانیان حافظه تاریخی ندارند” هم به هویت ملی اشاره دارد و هم به تاریخ و حافظه و ترکیب حافظه تاریخی، باید برای ورود از همین مفاهیم شروع کنیم.
1 – تاریخ و حافظه تاریخی
واژه تاریخ یا History در اصل به معنی «دانستن و دیدن» یا «جستار» بوده است. در حقیقت دانشی که از طریق جستار کسب میشود. پیشینیان بر این باور بودند که تاریخ دانشی است که به یاری «حافظه» به دست میآید در حالی که علم توسط خرد حاصل شده و شعر با رویا و خیال آفریده میشود. تاریخ به معنای «رابطه رویدادها» بوده است و نیز به مفهوم قصه و داستان به طور کلی یا داستان آنچه برای انسان رخ داده. امروزه آن را ثبت زمانمند رویدادهای مهمی میدانند که بر ملت یا نهادی اثر داشتهاند که غالباً شامل تحلیل و توضیحی در مورد علت آن رویدادها نیز هست. پس تاریخ شاخهای از دانش است که رویدادهای گذشته را ثبت میکند و توضیح میدهد یا «رویدادهای گذشته»، «تجربههای پیشین»، «رویدادهای گذشته مربوط به فرد یا مردمان خاص یا چیز خاصی» اما غالباً به همه آنچه از گذشته به یاد مانده یا به ویژه به شکل نوشتاری حفظ شده، اطلاق میشده؛ نوشتهای که رویدادهای گذشته زندگی انسانها را ثبت و تفسیر میکند. تاریخ روایت رویدادهای زندگی فردی نیز هست. سرگذشت کسی یا «تاریخ بیماری» و در زبان فارسی امروز ما اگر تاریخ مربوط به بیمار یا چیزی باشد به جای تاریخ، «تاریخچه» به کار میبرند یا «شرح حال» میگویند. مانند «تاریخچه بیمار یا بیماری»، «شرح حال بیمار» و… تاریخدانان و تاریخنگاران معمولاً در زمینه زمانه خویش تاریخ مینویسند یا رویدادهای گذشته را تفسیر و تحلیل میکنند. از این نظر بندتو کروچه معتقد بود: «تمامی تاریخ، تاریخ معاصر است، به این دلیل که آن را با نیت «درسهایی برای جامعه زمانه خویش» مینویسند.
2 – فایده و اهمیت تاریخ
می دانیم، اگر بهنگامی که در خیابان راه می رویم، بناگاه حافظه خود را از دست بدهیم، کمترین اتفاقی که برای ما می افتد این است که دیگر بیاد نمی آوریم از کجا آمده بودیم و می خواستیم بکجا برویم. راهمان را گم می کنیم. هدفی اگر داشتیم از دست می دهیم. گمگشتگی در زمان و مکان پیدا می کنیم. نه دیگر کسی را می شناسیم و نه شاید حتی چیزی از هویت خود را بیاد می آوریم. همه نام هاو نشانه ها از خاطرمان پاک می شود. چسترتون می گوید: ” تاریخ قله ایست که تنها از آن می توان مردمی را که در شهری زندگی می کنند نظاره کرد، یا به عصری که در آن هستند نگریست.”
تاریخبرای کشور های پیشرفته غرب چنان اهمیتی داشته که واقعا همواره تلاش کرده اند از آن بعنوان “چراغ راه آینده” بهره برداری کنند، گرچه ممکن است بگوئیم همیشه موفق نبوده اند. می گویند ” برای آمریکائیان تاریخ مانند کتاب آشپزی است. هرگاه در مورد حرکت بعدی خود تردید داشته باشند به تاریخ مراجعه می کنند و دستورالعمل مناسب را از آن می گیرند”. در حالیکه برای ما شاید تفال در انواع مختلف، جای تاریخ را گرفته، مثلا تفال از دیوان حافظ برای این که نه فقط حرکت بعدی بلکه آخر و عاقبت ما را نیز تعیین کند!
3 – تاریخ و حافظه
در واقع “حافظه” به معنای وسیع کلمه مشابه “تاریخ” است. و تاریخ؛ ثبت و ضبط نامها و رویداد هایا تجربه های گذشته در ذهن انسان است،
حافظه هم ثبت اطلاعات دریافت شده اعم از نامها، رویداد ها و تجربیات شخصی و جمعی انسان در ذهن یا مغز انسان است. شاید بهمین الگوست که مورخین، تاریخ را به معنای خاص آن “ثبت رویدادهای گذشته بصورت نوشتاری” می دانند و رویدادهای پیش از ابداع خط را “پیش-تاریخ” می نامند. آنچه در “حافظه تاریخی” مردم بجا مانده که به آن “حافظه جمعی” اطلاق می کنند.
برای فرانسیس بیکن در قرن 16 میلادی “تاریخ طبیعی، دانش چیز هائی بود که با زمان و مکان متعین می شوند” و “چنین دانشی توسط حافظه حاصل می شود”.
ولی تنها زمان و مکان شاید کافی نیست. تاریخ هم در بستر زمان و مکان و هم بر دو محور اشتیاق ( desire) و قدر ( power ) شکل می گیرد.
یعنی امیال و خواستهای مردم از یک سو و جنگ و کشمکش قدرت ها در جامعه تعین کننده هستند. و البته همه این ها به آگاهی نیاز دارد. تاریخ واقعی به آگاهی به واقعیت های رخداده متکی است، و تاریخ اسطوره ای با حافظه و آگاهی اسطوره ای متحقق می شود.
4 – تاریخ اسطوره ای
البته تاریخ هائی که در دست داریم هیجگاه کاملا منطبق با رویدادهای واقعی نبوده است، زیرا تاریخ همواره تفسیر واقعیات است. بنابراین نمی تواند از نگرش، جهان بینی، ایدئولوژی و شخصیت مولف خود کاملا مستقل باشد. پس واقعیت بودن تاریخ هم امری نسبی است، ولی به این جهت نباید آن را با تاریخ اسطوره ای یکی دانست. اسطوره، از واقعیت بسیار دور شده گرچه مردمی در دورانی آن را حقیقت و واقعیت محض دانسته باشند و پایه های جهان بینی آنها بوده باشد.
اودیسه هومر و شاهنامه فردوسی ساختاری اسطوره ای دارد و بر اساس حافظه اسطوره ای شکل گرفته است. گرچه در آن به نامها و شخصیت هائی بر خوریم که همتای تاریخ داشته باشند. فقط طول عمر این شخصیت ها نشان می دهد که چقدر از واقعیت فاصله دارند. عمر های 300 ساله، 500 ساله، 700 ساله تا برسد به ضحاک که هزار سال زندگی می کند!! در این جا با این که از سال سخن می رود ولی زمان هم اسطوره ای است. گرچه حماسه اسطوره ای هم ریشه در تجربه های انسانی دارد و هم عناصری از جنس واقعیت در آن هست. از این گذشته، حقایقی در مورد ذهنیت انسان زمانه خود را بازتاب می دهد. ولی با واقعیت بسیار تفاوت دارد. حافظه اسطوره ای، با آرزو، رویا، پندار و ناخود آگاه رابطه نزدیک تری دارد تا با واقعیت های عینی. حتی در چند قرن اخیر هم گاه تاریخ نویسی ما بگونه ناسخاتواریخ و رستماتواریخ بوده است.گر چه پشتوانه های نسبتا خوبی مانند تاریخ طبری یا بیهقی داشتیم.
غربی ها از زمان هرودت تکلیف خود را با تاریخ اسطوره ای روشن کردند و بین سروده های اسطوره ای هومر و تاریخ واقعی تمیز قائل شدند. حتی قرن ها برای ما نیز، تاریخ نوشتند!شاید چون میل به جهانگیری و نا آرامی های جنگ ها وقتی برای ما ایرانیان باقی نمی گذاشت که بنویسیم! شاید بیش از هزار سال پس از هرودت نخستین تاریخ نویسان خودمان را پذیرفتیم!! که اغلب هم بزبان عربی می نوشتند؛ یعنی برای خواص! عوام هم لابد باید تاریخ را در زورخانه و قهوه خانه از طریق نقالی شاهنامه با تاریخ اسطوره ای آشنا می شدند، یا قرنها همین اسطوره ها بمثابه واقعیت، سینه بسینه و دهان به دهان منتقل و “تاریخ جمعی” ما را می آفریدند!
5 – حافظه تاریخی و هویت ملی اگر بتوان مساله نژاد، خون، سرزمین، زبان و مذهب مشترک را در مورد چگونگی پیدایش و استمرار حضور ملتی به چالش کشید، ولی ضرورت «احساس تعلق جمعی» را که به «حافظه تاریخی» مشترک مردمانی خاص نیاز دارد به سادگی نمیتوان انکار کرد. شاید دور و نزدیک بودن، حتی واقعی یا کاذب بودن آن حافظه چندان اهمیتی نداشته باشد که حضور فینفسه چنین حافظهای برای آن مردم خاص به مثابه یک ملت ضروری است. به ویژه داشتن یقین به حقیقت آن حافظه جمعی که مردمانی را از گذشته به حال پیوند میدهد.
همانگونه که انسان در زندگی روزمره و برای پیشرفت و مستقل زیستن نیاز به حافظه دارد. برای هر جامعه انسانی نیز، “تاریخ و حافظه تاریخی” ضرورتی است. بنابراین به باور من برای «احساس تعلق جمعی» مردمانی به مثابه یک ملت یا قوم، به وجود «حافظه جمعی» امری ضروری است و به همین دلیل میتوان در همین آغاز بحث بر گزاره «ما (ایرانیان) حافظه تاریخی نداریم» خط بطلان کشید چون آنجا که گزاره با تاکید بر هویت ملی یا ایرانیت ما شروع میشود، در ادامهاش با خبر «حافظه تاریخی نداریم» آشکارا خود را گرفتار تناقض میکند.شاید بهتر بود گفته می شد که “حافظه تاریخی” ما بسیار کوتاه مدت و می تواند بسرعت با “تارخ اسطوره ای” جایگزین شود.
اما کاش به همین سادگی ممکن بود برای بود و نبود حافظه تاریخی در ملتی کهنسال، پاسخی یافت و در همین جا بحث را پایان داد.
اما واقعیت این است که نه «هویت ملی» و «ملیت» را میتوان به سادگی تعریف کرد و برای چیستی «هویت ایرانی» پاسخهای روشن و سرراستی یافت، و نه معنا و مفهوم «حافظه تاریخی» چنان روشن و ساده است که در وهله نخست به نظر میرسد و در آن گزاره از آن بهرهبرداری شده است! ناگزیر باید برای پیشبرد بحث سرعت و اجمال ابتدا به تعاریف و پیچیدگیهای چند مفهوم اشاره شود تا راه برای درک مسالهای که به نظر من از چنان اهمیتی در حوزه روانکاوی و روانشناسی اجتماعی برخوردار است که اگر لااقل فرهیختگان و روشنفکران ما در یک قرن گذشته به آن توجهی داشتند ممکن بود جلوی بسیاری از رویدادهای نامطلوب اجتماعی، اقتصادی و سیاسی گرفته شود و غالب جنبههای علوم انسانی و تجربی از آن جمله اندیشه سیاسی، تحلیلها و فرآوردههای فرهنگی و اجتماعی و نیز تحولات اقتصادی، قربانی سیاستزدگی و اندیشه اسطورهای و «حافظه تاریخی کاذب» و اشاعه شبهنظریههای اجتماعی- سیاسی ویرانگر نشود. آنچه در یک قرن گذشته بر ما رفته غالباً به کابوسی میماند که بیماری روانپریش را از خوابی ناآرام زابرا میکند. آنقدر هراسناک که گفته مشهوری را به خاطرم آورد که گفته بود: «خوشبخت ملتی که تاریخ ندارد.» ولی از آنجا که بدون «حافظه تاریخی» نیز ملتی وجود ندارد گاه بهتر بود آرزو می کردیم که کاش ما ایرانیان حافظه تاریخی نداشتیم. اگر قرار بود “حافظه تاریخی” ما اینگونه اسطورهای و مبتنی بر شایعه باشد. یا غالباً در اشکال اسطورهایش این چنین ما را مسحور و مجذوب خود سازد.
6– پیچیدگیهای مفهوم ملیت
در آغاز گفتم که عواملی مانند نژاد، خون، سرزمین، زبان و مذهب مشترک را برای تعریف و مفهوم ملیت میتوان به چالش کشید و هر کدام را با مصادیق و نمونههای شناختهشده تاریخی به عنوان ضرورتی برای پیدایش و استمرار ملیت رد کرد.
مثلاً آنچه تحت عنوان «ملت یا ملتهای عرب» شنیدهایم و به ویژه در جریان بحران کانال سوئز و رهبری عبدالناصر به اوج خود رسید مردمانی را درگیر کرد که غالباً نه از نژاد و خون مشترکی بودهاند و نه در سرزمین مشترکی زندگی میکردند. تنها مذهب و زبان مشترکی داشتند که در جریان شرایطی بحرانی، اندیشه سیاسی- انقلابی تاثیرگذاری، گذشته تاریخی مشترک آنان را در مقطعی از «زمان» و با ابزار «حافظه تاریخی جمعی» به اکنون (دهه 60 میلادی) پیوند زد تا به «احساس تعلق جمعی» تحت عنوان «ملیت عرب» دست یابند. پس برای شکلگیری اینگونه «ملیت»، نژاد و خون و سرزمین مشترک نقشی نداشت و در مسیر تاریخ مشترک آنان نیز مدتها فاصله افتاده بود وگرچه تعدادی از آنها تحت استعمار بودند ولی هر کدام برای خود تاریخی جداگانه داشتند.
نژاد و خون مشترک اگر در گذشته عامل وحدتبخش نیرومندی بوده و میتوانسته نژاد آریایی را در سالهای پیش از جنگ جهانی دوم به «احساس تعلق جمعی» برساند و حتی برخی از مردمان ما را با اندیشه برتری نژاد آریایی مجذوب خود کند ولی پس از فاجعه آن جنگ، دیگر خون و نژاد مشترک نیروی مسحورکننده خود را انگار از دست داده است. ما و برخی از همسایگان کنونی، با وجودی که با بعضی از ملل اروپایی، نژاد مشترکی داریم، بهرغم اسناد و شواهد فراوان نه «حافظه تاریخی» مشترکی داریم و نه «احساس تعلق جمعی» به عنوان ملتهای آریایی در بین این جوامع حضوری آشکار و برجسته دارد. البته بین سیاهان آفریقا یا اسپانیاییهای امریکای لاتین ممکن است احساس تعلقی را سراغ کرد، ولی نه به مثابه یک ملت.
در حالی که ملت امریکا که نه نژاد و خون مشترکی دارند و نه مذهب و قومیت مشترکی- تنها با زبان مشترکی که مانند زبان اسپانیایی ملتهای امریکای لاتین- زادگاهش در اروپاست. ولی با چند قرن تاریخ مشترک آن هم در سرزمینی بیگانه، با «حافظه تاریخی» روشی به احساس تعلق جمعی رسیدهاند و به ملیت امریکایی خود میبالند و مهر میورزند. در مورد اسرائیلیها نیز که مانند امریکاییان همه مهاجرند و از سرزمینها و ملیتهای گوناگون، با نژاد و زبان و تاریخ متفاوتی دور هم جمع شدهاند، ولی به صرف مذهبی مشترک و «حافظهای تاریخی» که فقط چند دهه قدمت دارد به «احساس تعلق جمعی» به مثابه یک ملت رسیدهاند و بر آن اصرار میورزند و برای استحکام بخشیدن به «حافظه تاریخی» خود، تاریخ پیامبران یهود را با جهشی چندهزارساله و با تکیه بر «سرزمین موعود» به تاریخ تشکیل دولت اسرائیل پیوند زدهاند!
از این نمونهها میتوان فهمید که دوری و نزدیکی «حافظه تاریخی» یا واقعی و کاذب بودن آن، گویی چندان مطرح نیست. زمانی تاریخی کهنسال به قدمت چند هزار سال ممکن است نادیده گرفته شود و تحتالشعاع تاریخی به قدمت چند دهه قرار گیرد یا نژاد و خون و قومیت و مذهب و زبان مشترک، نیروی وحدتبخش ملی خود را به تدریج از دست داده باشد و دیگر نتواند مرزهای قراردادی سیاسی بین کشورهایی از این دست را از میان بردارد و مردمان را به «احساس تعلق جمعی» به مثابه یک ملت برساند در حالی که مشاهده هندوان در کشور هند که مصداق اصلی هفتاد و دو ملت بودهاند یا مذاهب گوناگون، ولی این تفاوتهای اعتقادی نتوانسته «احساس تعلق عمیق» آنها را به ملیت هندو مخدوش کند. برعکس تساهل سنتی آنان در رابطه با تفاوتهای اعتقادی و مذهبی، زمینهای برای استحکام بزرگترین دموکراسی مدرن فراهم آورده که به نوبه خود، احساس تعلق جمعی آنان را تقویت کرده است.
در حالی که مسیحیان در انگلیس و فرانسه و شوروی سابق گاه با تفاوتهای فرقهای و انشعابات مذهبی (مانند کاتولیک یا پروتستان بودن) با وجود تاریخ بسیار طولانی مشترک و زبانی واحد به احساس بیگانگی و دشمنی جدی رسیدهاند و مانند مردمان ایرلند شمالی و ؟؟ تجزیهطلبی و استقلال هستند.
همانگونه که بین ملل و فرقههای مسلمان در کشورهای مختلف شاهدیم، نه فقط بین سنی و شیعه، بلکه گاه بین خود سنیها و خود شیعهها- حتی در یک سرزمین و بین مردمانی با تاریخ و زبان و نژاد مشترک- منافع سیاسی و اقتصادی به جنگ قدرتی منجر شده که تمامی مشترکات آنها تحتالشعاع قرار گرفته و مانند دو غریبه در برابر هم و این احساس بیگانگی و ناخودی بودن چنان عمیق است که انگار دو قوم با دو مذهب از بیخ و بن متفاوت در کنار هم احساس تهدید و تخاصم میکنند و چشم دیدن یکدیگر را ندارند. برعکس «حافظه تاریخی» به یاد دارد مثلاً در اصفهان مسلمان و مسیحی و یهودی قرنها و شاید هزارهها در کنار هم با صلح و صفا زندگی میکردند و همه خود را اصفهانی و ایرانی میدانستند.
از این روست که گفتم برای تعریف ملیت میتوان ضرورت نژاد، زبان، مذهب و سرزمین مشترک را به چالش کشید به این معنا که با وجود همه اینها و نه با یکیک این عوامل همیشه و به ضرورت، هویت ملی پدیدار و استمرار نمییابد و وحدت ملی مردمانی را که در یک سرزمین زندگی میکنند، نمیتوان صرفاً منوط به داشتن مذهب، زبان و نژاد مشترک دانست. حتی در مورد تاریخ مشترک هم همان گونه که اشاره کردم نگاه تاریخی چندهزارساله نیروی وحدتبخش خود را از دست میدهد. و گاه مقطعی از چندهزاره پیش با فاصله زمانی بسیار به دوران کنونی پیوند میخورد تا احساس تعلق ملی پدید آید و گاهی نیز تمامی تاریخ گذشتهای که بر آن تکیه میشود، اسطورهای است. ولی مدارک و شواهد تاریخ واقعی را بیاعتبار میکند. به همین جهت گفتم که به نظر میرسد در هویت ملی آنچه همواره باید حضور داشته باشد، احساس تعلق جمعی است که در زمینه گونهای «حافظه تاریخی» پدید میآید و نه لزوماً خود تاریخ واقعی چراکه حافظه تاریخی ممکن است اسطورهای و کاذب باشد ولی با هر ماهیتی که باشد باید به عنوان حقیقت تزلزلناپذیر توسط آن مردم خاص باور شده باشد تا احساس تعلق جمعی به وجود آید.
7 – نقش زمان در حافظه و تاریخ
پس حافظه و تاریخ ثبت گذشته برای انتقال به آینده است. در ضمن هر دو در زمان حال و بهنگام تجربه، یکی در مغز(یا ذهن) و دیگری بصورت نوشتاری ثبت و ضبط می شوند. بنابر این حافظه و تاریخ، ثبت و ضبط زمان است. و زمانی که گذشته، حال و آینده داشته باشد؛ یعنی “زمان کرونوسی” که “زمان محدود” است که زمان فیزیکی است و زمان بی مقیاس که بیرون از حوزه زمان و مکان است یعنی زمان متافیزکی را کایروس می خواندند. در ایران باستان هم به دو زمان اعتقاد داشتند یکی زمان محدود یا متناهی بود که زروان نام داشت و در یونان به “آئون Aeon” شهرت داشت و 12000 سال نمادین بود. و دیگری “زروان بیکران” که نامتناهی بود؛ زمانی ازلی و ابدی، با نماد دایره ای که نه آغاز و نه انجام داشت،ابدیت بود. در زروانیسم یا کیش زروانی، زروان بیکران پرستش می شد. زروانی که بهنگام شک، اهریمن را آفرید و بهنگام یقین اهورا مزدا را. بنابراین زمان بیکران پدر اهورا و اهریمن بود و در میترائیسم و برخی دیگر از ادیان ایرانی جایگاه والائی داشت. به زروان پرستان دهری هم گفته می شد، و باور به سرنوشت و تقدیر به شدتی که در جامعه ما رواج دارد، احتمالا شاید ریشه در این دهریت داشته باشد.
زروانیسم اثر ماندگار و عمیق دیگری هم در فرهنگ ما داشته است و آن تقدس زمان بیکران است. زمان و خدای زمان بر همه چیز فرمانرواست و بر سرنوشت ما حکومت مطلق دارد. از این رو اهمیت زمان متناهی یا محدود که همان زمان کرونوسی است، کاهش یافته است. در شعر و ادبیات و فولکلور ما، زمان ازلی و ابدی، تعین کننده است. گذشته و حال و آینده ای نیست. انگار همه در لحظه زندگی می کنند؛ دیروز گذشته و فردا نیامده، پس باید در لحظه زیست. اصولا هر آنچه در زمان متناهی رخ می دهد، فنا پذیر و بی اعتبار است. پس خود این زندگی که به مرگ می رسد، بار ها مذمت می شود! انسان زروانی خود را در این جهان زندانی می بیند! از فردای خود کسی خبر ندارد، و همه چیز پیشاپیش تعیین شده و در دست مطلق تقدیر است! پس چرا برای آینده ای که در دست انسان نیست، باید برنامه ریزی و آینده نگری داشته باشیم!
زروانیسم و میترائیسم و مانویسم، به شدت در اندیشه های عرفانی درایران اثر داشته و هنوز هم در رگ و ریشه فرهنگ ما عمیقا رسوخ دارد. چه خود را عارف و سالک بدانیم و چه از آن برائت جوئیم در زندگی روزمره ما
و در ناخود آگاه جمعی ما نقش تعیین کننده دارد. بی توجهی ما به گذشته و تاریخ، بی اعتنائی ما به آینده، عدم توانائی ما در برنامه ریزی، تقدیر گرائی و نیاندیشیدن به امور این زندگی یا زندگی این جهانی ما بشدت متاثر از اندیشه های عرفانی زندگی گریز ماست که آن نیز بنوبه خود ریشه در مانویسم، میترائیسم و کیش زروان دارد، که عرفان پیش از اسلام در این جامعه بوده اند.
8 – تاریخ گریزی و گذشته نگری
از دوران مدرسه به یاد دارم که غالب دانشآموزان و حتی معلمان ما (البته به جز معلمان تاریخ و جغرافیا) تاریخ را درسی بیهوده و سبب اتلاف وقت میدانستند. به دانشگاه هم که رفتیم باور غالب همین بود. هنوز هم در رشتههای مختلف علوم به ویژه علوم دقیق و تجربی در هر فصلی از کتاب یا بخشی مربوط به هر چیزی که موضوع آن علم بود کسی تاریخچه آن را نمیخواند. با این که تاریخ آن موضوع یا مفهوم لا اقل این کمک را می کرد که راهای رفته را دوباره نرویم. مثلا بار دیگر تلاش برای اختراع برق نکنیم. برای کشف ایده ها، مفاهیم و روش های ظاهرا تازه – که پیش از این تجربه و درست و نادرستش یافت شده، ذوق زده نشویم. ولی باز هم از خواندن تاریخچه ابا داشتیم.امروزه این باور عمیقتر و گستردهتر شده است. البته برخی قصههای تاریخی را دوست داشتند یا تاریخ را مانند قصه میخواندند. بعضی برای هیجان و سرگرمی! و نه به عنوان نوشتاری جدی. برای من نیز مانند غالب دانشآموزان و دانشجویان کم و بیش «فایده تاریخ» روشن نبود، شاید به این دلیل که معلمان و اساتید ما آن را بیفایده و دروغ میدانستند و فرهیختگان و روشنفکران آن زمان نیز که اغلب چپ بودند، تاریخ را تحریف واقعیتهای گذشته توسط شاهان و وابستگان درباری در تمام قرون میدانستند یا اگر هم جمله مارکس را نقل میکردند که: «تاریخ خود را تکرار میکند ابتدا همچون تراژدی و سپس چون مسخرهبازی» اما بیشتر آن را به معنی مسخره و مضحکه تلقی میکردند.
در سر دیگر طیف کسی مانند احمد فردید بود که یکسره ما را از داشتن تاریخ ملی محروم می کرد و فقط به تاریخ پیامبران باور داشت.
گاهی تاریخ گریزی و گذشته نگری با هم رخ می دهد. اولا باید در نظر داشت که توجه به تاریخ و درس گرفتن از تجربه های گذشته به معنی زیستن در گذشته و یا گذشته نگری نیست. بعکس “حافظه تاریخی” ما را از تکرار گذشته باز می دارد. بنابراین یکی از عواقب تاریخ گریزی شاید همین بازگشت به گذشته و زیستن در گذشته باشد. دوم این که دور شدن از گذشته مانند از دست دادن هر رابطه ای که با ناخشنودی های زیادی همراه بوده، ممکن است با فراموش کردن ناخشنودی ها و یا شدت آنها و بیاد آوردن خوبی ها و لذت هایش فرد را گرفتار نوستالژی کند و میل به بازگشت. تنها حافظه تاریخی مربوط به این گذشته است که ما را از بازگشت باز می دارد. ولی گذشته نگری به معنی ماندن در گذشته و یا بازگشت بگذشته ناشی از وابستکی، نرسیدن به بلوغ و میل به بازگشت به رحم است.
گذشته نگری در این مورد با حافظه تاریخی واقعی تفاوت دارد. گذشته نگری آنها بیشتر باز گشت به اسطوره است تا واقیت. برخی حتی بشکل افراطی مجذوب و مسحور «عصر طلایی» باستانی بودند و چنان اغراقآمیز و احمقانه گذشته را تصویر میکردند که احتمالاً چنان شکوه و جلالی به مخیله زرتشت، داریوش یا شاه عباس صفوی و دبیران دربار آنها هم خطور نمی کرد. به جای تاریخنگاری چنان اسطورهپردازی و افسانهبافی میکردند که تاریخ مضحکه جلوه میکرد. این شیوه از نگاه به تاریخ که دفاعی در برابر احساس حقارتهایی بود که ما در زمان قاجار و هنگام رویارویی با پیشرفتهای شگفتانگیز جوامع غربی و مقایسه آن با نکبت و فلاکت، فقر و بیسوادی و بیماری و ویرانی مملکت خود داشتیم. این تجربه برای روشنفکران ما بسیار دردناکتر بود. در برخی از آنان با جبرانی نارسیستیک (خودشیفته) ترمیم شده بود؛ پدیدهای که شاید در دیگر امپراتوریهای سقوط کرده و خاندانهای از اسب افتاده سابقه دارد. به جای پذیرفتن واقعیت و تلاش واقعبینانه و بخردانه با شکست، در جهت به پا خاستن و پیشرفت- با همان اسطورهاندیشی غالب عوام- به بازتولید تاریخی اسطورهای پرداختند و انگار در همان راستای «برتریخواهی» ایرانیان که مورد ستایش «نیچه» بود، نهتنها از نظر جهانگشایی و گسترش امپراتوری و هنر جنگ برتر بودیم بلکه در دینداری و اخلاق از یک سو و تمامی علوم و فنون از سوی دیگر سرآمد عالمیان! و اگر بختبرگشتهای در مورد هر کدام از این گزارهها پرسشی داشت- گویی به هویت ملی و دین و آیین آبا و اجدادی بیاحترامی کرده بود و با پرسشهای احمقانه و از منظر «خودباختگی» بدیهیات تاریخی را به پرسش گرفته بود! و ما جوانان دهههای 40 و 50 به توصیه روشنفکران و مبارزان آن زمانه برای فرار از «خودباختگی» باید سوار بر مرکب «اسطوره» هر چه زودتر به «خودباوری» میرسیدیم. خودباوریای که غالباً به «باوری کاذب» و بزرگمنشی وهمآلودی می رسید که اگر نکبتبارتر از «خودباختگی»، نبود، کم و بیش به همان نتایج ویرانگر می رسید؛ آنچه نتیجه هر افراط و تفریطی خواهد بود و هرگونه واقعیتگریزی و اسطورهاندیشی ناگزیر به آن میرسد. اما نکتهای که در اینجا باید به آن توجه داشت، این است که «تاریخ» معمولاً به «تاریخ مکتوب» اطلاق میشود و ما با اینکه نسبتاً زود از خط و نوشتار برخوردار شدیم- ولی ظاهراً و به احتمال زیاد به نوشتار، آن علاقه را نداشتیم که مردمان ایونیا و آتن داشتند وگر نه تاریخ ما تنها توسط تاریخ نگاران بیگانه مانند هرودوت و گزنفون و… نوشته نمی شد. به نظر میرسد ما بیشتر به جنگ و تدارکات جنگ مشغول بودیم و کشور گشائی و گسترش امپراطوری و آنان تاریخ این رویدادها را مینوشتند. البته همواره شنیدهایم که تمامی کتابخانههای ما به دست اعراب و پیش از آنها به دست اسکندر سوزانده شد. ولی به نظر بعید می رسد که حتی یک کتاب یا یک لوح گلی در بین هزارها لوحی که کشف شد با موضوع علوم و فنون به جا نمانده باشد، اگر مردمانی شیفته علم داشتیم! مردمان شیفته علم هر جا بروند با کتاب و نوشتار می روند و کتاب را بسیار عزیز می دارند. بدون کتاب و نوشتار زندگی برایشان معنائی ندارد. می دانیم که بسیاری از پارسیان به هند رفتند، بی آنکه یک کتاب تاریخ یا کتاب علمی با خود ببرند! و اگر هم فرهنگ شفاهی بود که بود، بازهم علمشان باید سینه به سینه انتقال میافت. ولی از علم سینه به سینه هم بی خبریم
البته میدانیم که پس از ورود اسلام، نوشتارهای علمی دو سه قرن شکوفایی فرهنگ اسلامی -ایرانی ما نیز که قابل توجه بود، میتوانست به دست مغولان و تیموریان نابود شده باشد ولی غالباً باقی مانده است. پس چرا از عصر باستانی طلائی میراثی بجا نماند؟ این پرسشی است که هر کسی با حافظه تاریخی واقع بین در جامعه ما باید از خود و یا از تاریخ بپرسد، اگر قرار نیست دروغ بگوید و اسطوره پردازی کند.
9 – فرهنگ شفاهی در برابر فرهنگ نوشتاری
اما میدانیم تفاوت عمده ما با جوامع غربی در این بوده که آنها بیشتر به فرهنگی نوشتاری تکیه داشتند و ما غالباً با فرهنگی شفاهی زندگی کردهایم بنابراین تعجبی ندارد که حتی امروزه هم که آمار باسوادان بسیار بالاست ولی تیراژ کتاب در این جامعه 70 میلیونی بین 1000 تا 2000 است. در فرهنگ شفاهی انتقال دانش و اطلاعات نیز سینه به سینه است و هم «تاریخ» و هم «حافظه تاریخی» یا «حافظه جمعی» ما غیرمکتوب بوده است. گرچه در دوران اسلامی تاریخنگارانی مانند طبری و دیگران بودهاند ولی به سرعت و به خصوص پس از حمله مغول فرهنگ غالب، فرهنگ تودهها و اندیشه از نوع اندیشه اسطورهای بوده و «شاهنامه» طبعاً بسیار بیشتر از تاریخ طبری و بیهقی خوانده و نقل میشد. بنابراین «تاریخ» نیز غالباً بر «حافظه جمعی» تکیه داشت تا جستارهای نوشتاری تاریخنگاران. لوگف مینویسد: «گرچه حافظه ممکن است مخزن به حرکت درآورنده تاریخ باشد و «مواد خام» را برای نشان دادن گذشته فراهم سازد ولی مانند تاریخ نیست.» مناظرههای فردی، حافظه جمعی و روایتهای تاریخی به شکل بسیار پیچیدهای با هم تعامل دارند، یکدیگر را به شیوههای روائی گوناگون شکل میدهند، گذشته را میسازند، بازسازی میکنند، تغییر میدهند و حتی به ابداع و اختراع گذشته میپردازند”.
«حافظه تاریخی» به ویژه در جوامعی با فرهنگ شفاهی بر اندیشهای اسطورهای بیش از تاریخ مکتوب شیفته شایعه پردازی، یک کلاغ چهلکلاغ، قهرمانپروری، رجزخوانی است و روایت “رویداد تاریخی” در سیر خود دهان به دهان و سینه به سینه میگردد تا به «حافظه جمعی» برسد و از آنجا که در این مسیر، بیش از تاریخنگاران و پژوهشگران فرهیخته، تودهها در شکل دادن آن “حافظه تاریخی” نقش دارند، بنابراین حتی بیش از تحریف تاریخ در جریان بازی سرآمدان قدرت، مستعد «حافظهای کاذب» خواهد بود. بویژه در عصری که عصر رسانه و اینترنت است. و بهمان اندازه که می تواند اطلاعات بدهد و در خدمت دموکراسی باشد، بهمان اندازه نیز می تواند، با رویدادهای ساختگی، اطلاعات دروغین، قهرمان پردازی و تبلیغات نادرست، نقش با قدرتی در اسطوره پردازی و ایجاد “حافظه تاریخی کاذب” ایفا کنند
10 – روشنفکران و توده ها
می دانیم که گردانندگان رسانه ها خود از قشر تحصیلکرده، دانشگاهی، هنرمندان و فرهیختگان هستند که در چنین شرایطی ممکن است ظاهرا ناخواسته و یا نا آگاهانه، تسلیم جو حاکم شده باشند. حتی روشنفکران اصیل و آگاه ممکنست وارد این بازی شوند، به ویژه اگر خود روشنفکران و سرآمدان فرهنگ، اسطوره شده باشند. چنان جوی از تجربههای وهمآلود و باورهای کاذب تزلزلناپذیر مسلط میشود که انگار تمامی جامعه را اختلال تفکری روانپریش فرا گرفته است به ناگاه جوی وهمآلود ( delusional atmosphere)، ساری و جاری میشود و هر پدیده عینی ممکن است تفسیرهای وهمی ) delusional perception ( پیدا کند، به ویژه آنگاه که جامعه تحت فشار و هیجان بیش از حد بحران و تهدیدی فراگیر را تجربه میکند. در این میان حتی اگر کسی جوزده نباشد و بتواند واقعیتسنجی خود را حفظ کرده، خردپذیر( rationality ) و واقعبین باشد، ممکن است به حماقت و دیوانگی متهم شود!
شاید دو هفته پیش بود، به فاصله یک هفته از انتشار مقاله آقای محمد قائد با عنوان «شاملو گفت ایرانیان حافظه تاریخی ندارند» مصاحبهای با همایون کاتوزیان (شنبه 25 دی 89) در «شرق» چاپ شده بود که مصداق همین «حافظه تاریخی» وهمآلود و اسطورهای است. میگوید: «شاید باورتان نشود که اکثریت بزرگ ایرانیان، از جمله روشنفکران و دانشجویان ایرانی من در انگلستان… شما نمیتوانستید بگویید تختی و صمد بهرنگی و دکتر شریعتی را رژیم از بین نبرده است. حتی با وجود شهادت روشن خانم دکتر سیمین دانشور به مرگ طبیعی شوهرش (جلال آلاحمد). اگر آن را به رژیم نسبت نمیدادید آماج تهمت و افترا قرار میگرفتید. گرچه کاتوزیان مبنای این گونه رفتار و گفتار را به «تضاد دولت و ملت» نسبت میدهد. ولی آیا در تضاد دولت و ملت میباید «حافظه تاریخی» تا به این حد وهمآلود و واقعیتگریز شود؟ آیا در جوامعی هم که به فرهنگی نوشتاری و اندیشه تجربی و خردپذیر تکیه دارند هنگام تضاد دولت و ملت همین حافظه وهمآلود و اسطورهای حاکم میشود؟ ممکن است بگویید نشانهاش را در سالهای 1933 تا پایان جنگ در آلمان و ایتالیا دیدهایم اما در آنجا تضاد دولت و ملت نبود که آن جو توهمی را به وجود آورد بلکه اتحاد ملت با دولتی بود که اندیشهها و آرمانهای بزرگمنشانه را تشدید میکردند ولی در همان جا همه روشنفکران به خردورزی و واقع بینی پشت نکرده بودند. در همان گفتوگو همایون کاتوزیان میگوید: «رفتار سیاسی روشنفکری ایران اساساً مانند عموم است”. این نیز نکتهای قابل توجهی است که من دو سال قبل در گفتوگو در مورد روشنفکران دهه 40 به آن اشاره کردم. ولی در تحلیل من تضاد دولت و ملت فقط نبود که چنین پدیدهای را به وجود آورده بود بلکه عوامل دیگری با هم برای پیدایش چنین شرایطی واین گونه «حافظه تاریخی» نقش داشتند. همان طور که گفتم زمانی که فرهنگ غالب «فرهنگ شفاهی» و “فرهنگ مرگ” است و اندیشه، اندیشه اسطورهای است ودر ضمن همه چیز در زمان بیکران رخ می دهد، زمانی که گذشته و حال و آینده ندارد؛ ناگزیر «حافظه تاریخی یا جمعی» در آن جامعه غالبا اسطورهای، افسانهپرداز و خردگریز خواهد بود و تنها نفوذ اندیشه روشنفکران و قشر خردورز جامعه است که میتواند بحران را خردورزانه مدیریت کند، مشروط به آنکه روشنفکران ما خودشان تحت تاثیر آن جو نباشند و اسطوره ای نیاندیشند که چنین نیست! روشنفکران ما غالبا هم در فرهنگ عرفانی غرقه اند وهم مانند توده ها اسطوره اندیش، و هم بیش از نیم قرن است که بر اندیشه سیاسی ما پوپولیسمی حاکم شده که به نقد رفتار واندیشه تودهها نمی پردازد. مضافا به اینکه روشنفکران دهه 40 ببعد، با اندیشه «بازگشت به خویشتن» و مبارزه با غربزدگی به نوعی «خودباوری کاذب» رسیده و با تودهها همانندسازی کرده بودند و بیش از آنکه بخواهند با استفاده از درس های تاریخ اشتباه های گذشته را تکرار نکنند، خود همان گونه رفتار میکردند که تودهها میخواستند و میاندیشیدند. چون در ضمن فکر می کردند که برای توده ها مبارزه کردن لازمه اش مانند توده ها شدن است! پس مانند بخشی از توده لباس می پوشیدند، به قهوه خانه می رفتند، با فرهنگ زورخانه دمخور شدند و با اصطلاحات و زبان لات منشانه حر ف می زدند، و زمانی که با زبانی سخن گفتی ناگزیر به همان زبان هم احتمالا می اندیشی. بنابراین روشنفکر ما که در آغاز برای توده ها مبارزه می کرد بتدریج مانند توده ها شد.
مانند آنها با احساس و غریزه زیستن را ستود، با خردورزی و واقع بینی و علم نوین در افتاد. تاریخ را بیهوده، قانون را سرکوبگر و واقعیت را بی اعتبار دانست. و با بازگشت به گذشته بیش از پیش با آگاهی عرفانی و اسطوره ای اندیشید.
در چنین شرایطی است که نه تنها فقدان «حافظه تاریخی» بلکه «حافظه تاریخی اسطورهای» به جای تاریخ واقعی قرار میگیرد و از آنجا که هم تجربه «زمان» در فرهنگ ما غالبا متفاوت و عملا بیرون از زمان گرونوسی و محدود است و در لایههای زیرینش همواره زمانی زروانی و بیکران در جریان است و زندگی در لحظه و حال توصیه می شود. بنابراین نه به حافظه تاریخی که مربوط به گذشته است، ونه به آینده نگری که مربوط به فردائی است که معلوم نیست “کی زنده، کی بجاست” نیازی نداشته ایم!! و آنگاه که روشنفکری ما ذهنیتی چنین داشته و با سلطه فرهنگی تودهها هم رویارو شویم از دو سو قدرت اسطوره بر واقعیت پیشی خواهد گرفت. از این روست که «حافظه تاریخی اسطورهای» خطری بیش از شرایطی دارد که در آن ملتی- به فرض هم که شده- «حافظه تاریخی» نداشته باشد.
اون ور آبم میرن باز کتاب نمیخونن!
تحلیلهابسیارآموزنده ولذت بخش هستند.ممنون.
ممنون از تحلیل روشنگرتان وایااحساس تعلق جمعی طی زمان وپروسه های عملی جمعی وبرنامه های مشترک درجهت اهداف ومنافع مشترک باایجاداحساس شراکت/جزئی ازجمع وموثربودن بدست میاید
بازگشت بگذشته به جای بازگشت به گذشته، خواستها به جای خواست ها و غیره. باقی مقالات هم اشتباه تایپی دارند.