روشنفکری دهه چهل ایران
سیروس علی نژاد: دهه چهل که در اینجا مراد از آن دهه منتهی به سال ۱۳۵۰ نیست بلکه سالهای بیشتری را در بر می گیرد، دهۀ شگفتی است. دهۀ رشد و شکوفایی و پدید آمدن بیشتر آثار ادبی و هنری و فرهنگی، از یک سو و دهه رشد صنعت و جهانگردی و رونق اقتصادی و بالارفتن قیمت نفت از سوی دیگر. این دهه در عین حال دهه انقلاب سفید و اصلاحات ارضی و شناختن حق رای زنان از یک سو و پیدایش کنفدراسیون و جریان های چریکی و مبارزه با حکومت شاه از سوی دیگر است. یک نگاه حتا گذرا به سراسر این دهه نشان از عظمت آن دارد.
در بخش صنعت می توان گفت که بیشتر صنایع کشور در همین دهه پا گرفت و به عنوان سمبل می توان از ایران ناسیونال و اتومبیل پیکان نام برد.
در بخش آموزشی و دانشگاهی، دانشگاههای شریف و علم و صنعت و امیرکبیر و سپاهیان انقلاب و تربیت معلم و نیز دانشگاههای اصفهان و اهواز و تبریز و ارومیه و شیراز و کرمان و بلوچستان و بیرجند و مازندران و گیلان، (و حتا دبیرستانهای بنام تهران)همه در این دهه به وجود آمدند. تا پیش از آن اگر هم وجود داشتند، اندازه شان از یک دانشکدۀ کوچک فراتر نمی رفت.
در صنعت جهانگردی کافی است به یاد بیاوریم که سه چهار هتل بزرگ تهران مانند هتل استقلال، هتل هایت (هم در تهران و هم در نمک آبرود)، هتل لاله در همین دهه ساخته شد و سازمان جهانگردی در همان زمان شکل گرفت.
در بخش مطبوعات پیدایش روزنامه آیندگان و مجلاتی مانند رودکی و فردوسی و نگین و جهان نو و اندیشه و هنر و بازار رشت و جنگ اصفهان و مانند اینها یا در همین دهه پا به عرصه حیات گذاشتند یا در آن بالیدند. تلویزیون ملی ایران هم در همین دهه به وجود آمد.
در بخش شعر، شاعرانی مانند اخوان، فروغ و شاملو ظهور کردند. آنها اگرچه از دهۀ پیشتر شعر می گفتند ولی آثار برجسته خود را (مانند تولدی دیگر فروغ و از این اوستای اخوان و آیدا، درخت و خنجر و خاطره شاملو) در همین دهه آفریدند.
در عین حال بیشتر آثار گلستان و ساعدی و مهمترین اثر هوشنگ گلشیری، شازده احتجاب، در دهه ۴۰ نوشته شد. در سینما آثاری مانند قیصر یادآور سینمای این دهه است و نیز آثار سهراب شهید ثالث و دیگران. شاید در یک کلمه بتوان گفت تمام سینماگران بزرگ ما پروردۀ دهه ۴۰ اند.
صنعت انتشار که تا آن زمان اهمیتی نداشت، در این دهه به دستاوردهای بزرگی مانند انتشارات فرانکلین و امیرکبیر و خوارزمی دست یافت. این سازمانها اگر هم در دهۀ قبل تأسیس شده بودند، تمام رشد و شکوفایی خود را مدیون دهه ۴۰ اند.
در عرصه نقاشی، گالری ها از این دوره اظهار وجود کردند و بزرگترین نقاشان ما حاصل کار این دوره اند، حتا نقاشی قهوه خانه ای در همین دوره رشد کرد. تآتر به معنای نوین کلمه اساسا در این دهه به وجود آمد و کارهای تجربی از نوع کارگاه نمایش در همین دهه شکل گرفت. نویسندگانی مانند نعلبندیان و بیژن مفید و اسماعیل خلج نیز در همین دهه پدیدار شدند.
در تآتر و موسیقی کافی است یادآور شویم که تآتر شهر و تالار رودکی در همین دهه ساخته شد و ارکستر ملی در همین مدت شکل گرفت و در بخش موسیقی اصیل ایران خوانندگانی مانند شجریان و پریسا و دیگران آمدند. در بخش فکری کافی است یادآور شویم که انجمن فلسفه و حکمت، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان و موسسه تحقیقات اجتماعی در این دوره بارور شدند. پدیدۀ فردید در همین دوره ظهور کرد و آثاری مانند «غرب زدگی» آل احمد و «آسیا در برابر غرب» داریوش شایگان و «در غربت غرب» احسان نراقی در همین دهه انتشار یافتند.
تصویر کامل این دهه را در این مختصر نمی توان به دست داد و نیاز به یک گزارش مفصل و مستقل دارد. این تصویر ناقص و مختصر نیز به خاطر آن داده شد که دهۀ ۴۰ از حیث فکری موضوع گفتگوی ما با آقای دکتر محمد صنعتی، نویسنده و منتقد فرهنگ و ادبیات و هنر (متولد ۱۳۲۴ اصفهان) قرار گرفته است.
دکتر صنعتی روانپزشک و روانکاو و نویسنده کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ» است که آثار دیگر او «تحلیل های روانشناختی در هنر و ادبیات» و «زمان و نامیرایی در سینمای تارکوفسکی» او مشهور است. او متفکری است که مقالات بسیاری از او منتشر شده و نگاه انتقادی اش به آثار فرهنگی و فکری، به ویژه از حیث اسطوره زدایی مشهور است.
در بخش های بعدی این مجموعه، گفتگوی ما را با وی در زمینه مباحث فکری و روشنفکری دهه ۴۰ می خوانید که باز هم از طرز تفکر او، ردیابی اسطوره اندیشی و در نهایت اسطوره زدایی از فرهنگ معاصر نشان دارد.
بازگشت به خویشتن
درتمام سالهای بعد از انقلاب یک تصور نسبتاً عمومی، دهه چهل را دهه مهمی انگاشته است که روزی باید به آن پرداخت. چون، همه بذرهایی که در زمینه های مختلف در ایران پاشیده شده بود؛ ادبیات، شعر، تئاتر، روزنامه نگاری و حتا معماری، در این دهه بروبار داد؛ بهترین آثار سینمایی و موسیقایی در همین دوره پدید آمد؛ تئاتر که جای خود دارد. پیش از آن شاید هنوز تئاتر نداشتیم. در زمینه شعر کسانی مثل فروغ و شاملو و اخوان پدیدار شدند. دهه خلاقیت بود. ساعدی در همین دهه آثار خود را نوشت. با وجود این شما گویا جور دیگر به این دهه نگاه می کنید و بیشتر آثار این دهه را سیاست زده می دانید تا خلاق. واقعا دهه ۴۰ چه مشخصاتی داشت و در قیاس با دهه های دیگر چه طور دهه ای بود؟
دهۀ چهل بدون تردید دهۀ تعیین کننده ای بود، دورۀ خلاقیت و انفجار اندیشه های ایرانی بعد از سالها سکوت و سکون و رخوت. بخصوص در حوزۀ ادبیات و هنر و البته گونه ای اندیشه سیاسی ضد استبدادی – استعماری. با وجود این، پیش از آن در ماجرای مشروطیت عده ای افراد متفکر پدید آمده بودند که نمی توانیم بگوییم اهمیت شان کمتر از دهۀ چهل بود. از نظر کمیت البته تعدادشان قابل توجه نبود، اما قدرت برانگیزانندگی بسیار داشتند. میرزا آقاخان کرمانی، میرزا فتحعلی آخوندزاده، طالبوف و دیگران حتا امیر کبیر را می گویم. چه در دستگاههای حکومتی بودند و چه در برابر قدرت. با توجه به اینکه در آن زمان جامعۀ ایران یک جامعۀ بی سواد، متحجر، خرافه پرداز و اسطوره اندیش بود، ظهور این افراد و قدرت نفوذشان حیرت انگیز است.
در چند دهۀ گذشته بخصوص در سالهای اخیر بیشتر به نقد کم و کاستی های آنها پرداخته اند که فی النفسه بد نیست، ولی نه به گونه ای که کار سترگ آنها دست کم گرفته شود! از این نظر اهمیت دوران مشروطه در قیاس با دوره های بعد باید روشن شود. وقتی من دورۀ ابتدایی را می گذراندم، یعنی اوایل دهۀ ۳۰، آموزگار ما سر کلاس از کریمخان حرف می زد و با افتخار می گفت وقتی برایش توپ و ساعت و ظرف چینی آوردند، زد ظروف چینی را شکست و گفت ما ظرف مسی داریم و با شمشیر لوله توپ را دو نیمه کرد! و گفت ما به این احتیاج نداریم. این نگاه ضد مدرن هنوز در دهۀ ۳۰ تحسین می شد. این مقایسه ها شاید بهتر نشان دهد که روشنفکران مشروطیت چه معجزه ای در آن دوران کردند. آنها زمانی برخاستند که هنوز در کشورهای اطراف ما هیچ حرکتی وجود نداشت.
اینها کسانی بودند که با تفکر مدرن آشنا شده بودند. گو اینکه ممکن بود آگاهانه یا ناخودآگاه رگه های سنت هم در آنها باقی مانده باشد اما آنچه آگاهانه به آن می پرداختند این بود که راه نجات این مملکت، مثل بقیه ممالک دنیا، رهایی از جهالت و واپس ماندگی و تغییر و تحول به سوی مدرنیته است، البته در چارچوب ایرانیت و اسلامیت. من حیرت می کنم از این قرائت های لائیک که از قانون اساسی مشروطه شده.
مشروطه ایران بسیار اسلام محور بود. قانونی که در آن چهار مذهب به رسمیت شناخته شده بود با چیرگی شیعۀ اثنی عشری که در آن نه شاه، نه وزرا و نه وکلای مجلس (بجز چند نمایندۀ اقلیت) نمی توانستند مذهب دیگری داشته باشند و غالب قوانین حقوقی و جزایی آن نیز بر اساس فقه شیعی بود، پس چطور می توانست لائیک وسکولار باشد؟ در واقع شاید روشنفکری دوران مشروطه بهتر توانسته بود محدودیت ها و امکانات جامعۀ ایران را دریابد. فکرش را بکنید که در آغاز مشروطه به همین توده ها چگونه آگاهی سیاسی داده شده بود تا بتوانند شایسته ترین نمایندگان خود را به مجلس بفرستند که هنوز مثال زدنی است، و مقایسه کنید آن انتخابات را در یک جامعه واقعا بی سواد و عقب مانده با آنچه بعد از دهۀ چهل با این همه سواد آموزی و مطبوعات و رسانه ها مشاهده می کنیم.
دوره مشروطه یعنی روزگار کسانی که پیش از مشروطه زمینه های فکری آن را چیدند، دوره بسیار برجسته ای بود. اما گویا آن دوره، دوره ای استثنایی بود. بعد از آن دیگر دوره ای سراغ دارید که روشنفکری ایران، دغدغه مدرنیسم داشته باشد؟
بعد از دوران مشروطیت، ما دوران رضاشاهی را داریم. رضاشاه با وجود این که شاید تحصیلات آنچنانی نداشت اما این نگرش را داشت که باید کشور مدرن شود. باید پیشرفت کند. با اینکه با حمایت انگلیس به قدرت رسید ولی بمانند یک ناسیونالیست واقعی عمل کرد گرچه با دیکتاتوری. او هم در حد خودش بسیار شگفت انگیز است. مثلا من به نقل از یک استاد آمار شنیده بودم که می گفت پس از پایان تحصیلاتش وارد ایران شده بود. درست صبح روز بعد از ورودش، نامه ای دریافت کرده بود با مضمون اینکه به وزارت دربار برود. گفته بود: من نمی دانستم اینها از کجا فهمیده اند من کی ام و کی آمده ام. رییس مملکت مرا خواسته بود.
آن وقتها هنوز کسی از آمار و اهمیت آن چیزی نمی دانست. رفتم دربار و ایشان از من پرسید این علم که تو خوانده ای به چه درد می خورد، من هیچ از آن نمی دانم، برای من بگو. من توضیح دادم که اگر شما آمار نداشته باشید نمی توانید در هیچ زمینه ای برنامه ریزی بکنید؛ نه برای صنعت، نه برای بهداشت، نه برای اقتصاد، و نه چیزهای دیگر. اول باید آمار داشته باشید و بدانید چند نفر هستید، چند تا زن هستید، چند تا مرد هستید و. . . به اصطلاح اصول کار را با شاه در میان گذاشتم. گفت خب، شما می توانید این تشکیلات را راه بیندازید؟ من ترسیدم، ولی سرانجام گفتم بله، می توانم. گفت چقدر هزینه دارد؟ گفتم مثلا ۵۰ هزار تومان. شاه، وزیر دربار را صدا کرد گفت صد هزار تومان بدهید به این آقا.
خب این شاهی بود که اگر چیزی را نمی فهمید، اگر چیزی را نمی دانست – که هیچ رئیس مملکتی هم قرار نیست در همۀ زمینه ها متخصص باشد – می پرسید. وضع موجود را نمی پذیرفت. به آن نقد داشت و در جهت تغییر آن بسیار کوشید. ناگزیر نگرش او با نگرش کریمخان زند، فتحعلیشاه و محمد علیشاه مقایسه می شود. باید مقایسه شود. بعد از مشروطه ما شعرایی داریم که متجددند ولی برای مبارزه با فساد و تباهی در ایران، درخواست «عید خون» دارند! مانند فرخی یزدی و میرزاده عشقی! اوج دیکتاتوری! هر دو منتظر نادر دوران و اسکندر زمان هم هستند (همانگونه که اخوان ثالث و فروغ در دهۀ چهل) اوج استبداد طلبی و ناتوانی هنرمندانه! بنابراین فکر می کردند رضاشاه همان ناجی قدر قدرتی است که آرزو داشتند. حالا این جامعۀ استبدادطلب است که دیکتاتورها را بر می گزیند و یا پرورش می دهد یا دیکتاتور است که بر آنها تحمیل می شود؟ هر دو قابل تأمل است. البته روشنفکران زیادی یکی دو دهه با رضاشاه همکاری نزدیک داشتند.
روشنفکران آزاد منش و مدرن و دموکراسی خواهی مانند دکتر علی اکبر سیاسی، بهار و بسیاری دیگر. غالب تشکیلات دولتی و ساختارهای مدرنیته مانند فرهنگستان و دانشگاه و نهادهای دولت در آن دوره پایه گذاری شد. حتا کنسرواتوار موسیقی و تالار اپرا مربوط به این دوره است. نیما در سال ۱۳۰۰ افسانه را منتشر کرد. جمال زاده، هدایت و بزرگ علوی در این دوره شکوفا شدند. آدم امروز تعجب می کند و فکر می کند چه مقاومت عظیمی می توانست از طرف توده ها در برابر آنها باشد و آنها با چه نیرویی توانستند این کارها را به سامان برسانند. مگر برای استقرار شعر نو در ایران مقاومت وجود نداشته؟ پس نیما باید عقب می نشست؟
قدر مسلم این است که توده ها پشت سر رضاشاه و روشنفکران آن دوران نبودند ولی در بسیاری جنبه ها واقع بینانه تر برخورد کردند. چون شاید یکی دو دهه قبل گرسنگی و قحطی، بیماری و نا امنی و مرگ را تا مغز استخوان تجربه کرده بودند. شاید این دوران، تنها دوران غیر پوپولیستی سیاست در ایران باشد که تکیه بر نیرو، و محوریت توده ها نداشت، بلکه تکیه بر متخصصین و روشنفکران و تکنوکرات های غالبا تحصیل کرده بود، متخصصینی که در فرنگ آموزش دیده بودند. دانشگاه و دستگاه تربیت نیروی انسانی ما توسط اساتید برجسته ای که در غرب تربیت شده بودند در همین دوره پایه گذاری شد.
البته در دوره رضاشاه هم تمام روشنفکران با او همکاری نکردند. پاره ای روشنفکران در مقابل او ایستادند.
از دهۀ دوم حکومت رضا شاه ما با نیروی چپ رو به رو هستیم. چپی که انقلاب شوروی را پشت سرش دارد و دامنه اش به ایران رسیده است. تا آن زمان، روشنفکران ما غالبا تحت تأثیر روشنفکران فرانسوی بودند. ولی از آن پس روشنفکری ما از نوع فرانسوی به روشنفکر نوع چپ روسی گرایش پیدا می کند. بخش دیگری هم چپ ملی – مذهبی است، بیشتر شبیه پوپولیست های قرن نوزدهم، مثل الکساندر هرزن و نورودنیک ها – که اغلب ملی – مذهبی بودند با عقاید سوسیالیستی و عدالت اجتماعی.
چون هدفشان کمک به توده ها و آگاه کردن آنها بود، و البته نظری هم به مدرنیته داشتند. ما هم همین گرایش ها را در ساختار روشنفکری دورۀ رضاشاه داریم. یعنی هم گروه ۵۳ نفر و دکتر ارانی و هم کم کم ریشه های ملی – مذهبی را. هر دوی اینها هم بیشتر تحت تأثیر رویدادهایی بود که در همسایگی ایران اتفاق افتاده بود. گر چه جنبش های پوپولیستی، هم در فرانسه و اروپای غربی وجود داشت و هم در آمریکای لاتین، از همان قرن نوزده یا پیش از آن تا کنون. غالبا هم رهبری این جنبش ها با یک رهبر کاریزماتیک بوده. این رهبرنسبتا کاریزماتیک را بعدا در مصدق و ملی شدن نفت می بینیم و بسیار برجسته تر در انقلاب ۵۷. بنابراین من با این حرف علی میرسپاسی که می گوید روشنفکری ایران نوع فرانسوی بود، موافق نیستم. چون ما در کنار روشنفکری نوع فرانسوی که تا کنون ادامه یافته، روشنفکر نوع روسی را هم داریم. که قرائت دیگری از مدرنیته دارد.
از قضا بعد از دوران رضاشاه این نوع روشنفکری غالب هم شد، هرچند نحله های دیگر فکری هم حضور داشتند.
بله، ما از ۱۳۲۰ / ۱۹۴۱ که محمد رضاشاه می آید مهمترین دورۀ آزادی را داریم. یعنی در هیچ زمانی روشنفکران ایران اینقدر آزادی اندیشه و بیان و تحزب نداشتند. در این دوران است که چپ ها به صورت سازمانی و حزب توده به شکل یک حزب رسمی مانند احزاب دیگر به میدان می آید، خیلی فعال است، نیروهای روشنفکری غیر کمونیست هم فعال اند، ناسیونالیست ها و. . . منتها تعدادشان کمتر است. اغلب روشنفکران صاحب نام، به طیف چپ تعلق دارند. در سال ۱۳۲۶انشعاب حزب توده و ایجاد نیروی سوم را داریم که دو بخش طیف چپ را در مقابل هم قرار می دهد.
علاوه بر نوع دیگری که بیشتر گونه ای سوسیالیسم مذهبی بود که در کنار نیروی سوم با هم اشتراکاتی داشتند و البته تفاوت های عمده هم. ولی آنچه امروز به اصطلاح روشنفکر دینی و احزاب ملی – مذهبی خوانده می شود، باید جای پایش را آنجا، در اواخر دهۀ ۲۰ دید و همینطور رد پای پوپولیسم را. صادق هدایت در نامه ای به دوستش، انتقادی به دکتر مصدق دارد و نگران سیاست های پوپولیستی دکتر مصدق است و اینکه چه خطرهایی می تواند داشته باشد. اما بقیه روشنفکران اینطور نبودند. اغلب آنها، حتا حزب توده، بیشتر پوپولیست به نظر می رسند تا مارکسیست؛ طیف چپ باعث شد که گفتمان انتقادی در ایران بشدت سیاست زده و شعاری شود و محدود به قدرت. نگاه آنها به فرهنگ بسیار روبنایی و ابزاری است.
کما اینکه در کنگره نویسندگان ۱۳۲۴ که توسط حزب توده تشکیل شد، با اینکه هدایت را جزو گروه دبیران گذاشته بودند اما توسط احسان طبری فقط آن دسته از آثارش تحسین شد که تمایلات چپ توده ای در آنها هست؛ او شاهکارهای هدایت مثل بوف کور و سه قطره خون را به عنوان آثار منحط رد کرد. اینکه گفته ام دهۀ ۴۰ سیاست زده بود، ریشه اش را از این زمان باید در نظر گرفت.
دهه ۴۰ ممکن است سیاست زده باشد اما پوپولیسمی که اشاره کردید در آن مشاهده نمی شود. شما به چه چیز می گویید پوپولیسم؟
اصل قرن نوزدهمی آن ایدئولوژی است که به قدرت توده ها تکیه دارد و آگاه کردن آنها و در خدمت آنها بودن. دولت باید برای بهبود زندگی اقشار فقیر بکوشد و عدالت اجتماعی را متحقق کند و البته با حمایت توده ها هم به قدرت می رسد و البته با خرد توده وار هم ممکن است عمل کند. ولی واقعیت این است که نمی توان یک تعریف واحد از پوپولیسم ارائه کرد. مارکس به توده ها این قدر ها اعتماد نداشت، نه به کشاورزان و نه چندان به خرده بورژوازی. با لمپن ها هم که به هیچ قیمتی کنار نمی آمد. او در پی اتحاد کارگران صنعتی به آگاهی رسیده بود (پرولتاریا) نه حتی کارگر فصلی سر میدان قزوین یا دستفروش میدان سید اسماعیل! چه رسد به لات ها و اوباش و بزن بهادرهای محل! البته همه اینها هم بخشی از توده هستند. ولی نه این که بر جامعه سلطه پیدا کنند. به هر تقدیر پوپولیست ها به تمامی توده نظر داشتند. این مفاهیم پوپولیستی در دهۀ ۲۰ با مفاهیم مارکسیستی آمیخته شد و توده ها بتدریج تقدس پیدا کردند و انتقاد ناپذیر شدند. در این روند حزب توده و طیف چپ نقش اساسی داشتند. پیش از آن، بسیاری از روشنفکران فرهنگ و اعتقادات خرافی واسطوره اندیشی توده ها را مورد انتقاد قرار می دادند؛ مانند ملک الشعراء بهار یا صادق هدایت، ولی بعد از آن و بخصوص از دهه چهل به بعد نقد عوام الناس گناه کبیره به شمار می آید! در حالی که کار روشنفکر به پرسش گرفتن وضع موجود، نورم های پذیرفته شده و بدیهیات است و یا آنچه به نظرش نادرست و غیر واقعی می رسد. روشنفکر در پی تغییر است. چه در حوزه علم و چه در حوزه اجتماع و سیاست.
این پوپولیسم که شما تعریف می کنید یعنی اتحاد بین حاکمان و محرومان، همان فاشیسم نیست؟ با فاشیسم چه تفاوتی دارد؟
قرن بیستم قرن توده ها و عصر قدرت توده هاست. در این شکی نیست. هم در غرب و هم در شرق. بویژه در دوران جنبش های ضد استعماری رهائی بخش و در عصر پسا- استعماری. ولی پوپولیسم به شکل های مختلف، طیفی را از چپ افراطی تا راست افراطی در بر می گیرد. توجهش به قدرت توده ها و نیاز های آنهاست. البته بسیاری اوقات رهبران پاپولیست به روانشناسی توده و سیستم اعتقادی آنها اشراف دارند. شعار های برابری و برادری و عدالت اجتماعی و جامعه بی طبقه و حمایت از اعتقادات مذهبی و اقشار فقیر یا دامن زدن به خرافات را برای رسیدن و ماندن در قدرت سر می دهند و بسیاری اوقات هم به نوعی دیکتاتوری ضد همان توده می رسند. نازی ها و فاشیست ها هم با رای و حمایت توده ها به قدرت رسیدند. بسیاری از رهبران پوپولیست در دنیا نظامیان قدر قدرت بودند. از ناصر و قذافی گرفته تا خوان پرون و اغلب رهبران پوپولیست آمریکای لاتین.
بگذریم. جز آنچه گفتید گویا عوامل دیگری هم بر روشنفکری دهه ۴۰ تأثیرگذار بود، از جمله اصلاحات ارضی و آنچه به عنوان انقلاب سفید مشهور شد. . .
وقتی دهۀ ۴۰ شروع می شود چند اتفاق می افتد. یکی از آنها انقلاب سفید است و گسیل کردن سپاه دانش و بهداشت به روستاها و اصلاحات ارضی، تعاونی ها و سهم کارگران در سود کارخانه ها و رأی زنان، اینها هم برای جلب حمایت توده بود و اتفاقا در جلب نظر کشاورزان و روستائیان، حتا حزب توده موفق بود. ولی خشم زمینداران بزرگ را برانگیخت و مورد انتقاد گروهی از روشنفکران قرار گرفت.
در همان سالهای ۴۰ و ۴۱ که معادل ۱۹۶۰ میلادی است رویدادهای مهم دیگری هم در ایران و جهان داریم. ماجرای ویتنام و کوبا و جنگ های چریکی و جنگ سردی که به اوج خود رسیده است. دهۀ ۶۰ میلادی در اروپا هم دهۀ مهمی است با جنبش هیپیسم و جنبش دانشجویی مه ۶۸ و شکل گیری و هویت یابی اندیشه های پست مدرن، نوع نگاه روشنفکران اروپائی دچار تحول شده و به چالش کشیدن و نقد مدرنیته از یک سو و نگاه مثبت به فرهنگ های جوامع واپس مانده و اهمیت یافتن فرهنگ توده ها و گرایش به مذهب و تجربه های عرفانی از سوی دیگر، «بازگشت به خویشتن» و اهمیت سنت را توصیه می کند.
این نظریه هم در غرب صورت بندی و تئوریزه شده بود و پیام های تازه برای جوامع و بویژه روشنفکران جهان سوم داشت. این نیز بار دیگر از غرب می آمد، ولی با این باور که بومی جوامع پسا – استعماری است! و اتفاقا توسط گروهی از روشنفکران اغلب فرانسوی، اندیشیده شده بود که یا غیر فرانسوی بودند و یا در کشورهای جهان سوم متولد شده بودند. تأثیر تفسیر فرانسوی هایدگر را هم به این مجموعه باید اضافه کرد.
به غیر از انقلاب سفید، چه رویداد دیگری از سوی حکومت بر جریانات روشنفکری ایران تأثیر گذاشته است؟
اما در ایران، رویدادی که بسیار در جریان های روشنفکری ایران موثر بوده ازدواج مجدد شاه است. فرح پهلوی هم خود و هم از طریق رئیس دفترش سید حسین نصر یا از طریق رضا قطبی از عوامل تأثیرگذار بر روشنفکری دهه ۴۰ بود. فرح و قطبی هر دو از تحصیلکردگان فرانسه بودند و جنبش هیپیسم وجنبش های آزادی بخش، سارتر و امه سزر و فرانتس فانون را هم می شناختند، همان گونه که بتدریج روشنفکران دهه چهل با آن ها آشنا شدند. بخصوص فرح علاقه خاصی هم به فرهنگ عامه و نقاشی قهوه خانه و پهلوانی زورخانه وسنت و فرهنگ ایرانی- اسلامی داشت.
به همین خاطر هم سید حسین نصر رئیس دفترش بود وضمناً بر دپارتمان فلسفه دانشگاه تهران وآموزش های احمد فردید ودیگران نظارت داشت. بنیاد فلسفه و انجمن حکمت و فلسفه و حضور داریوش شایگان هم به نفوذ وحمایت او نیاز داشت. در جائی خواندم که وقتی دکتر شریعتی مشکلاتی پیدا کرد یا حسینیه ارشاد دچار مشکل شد، این مشکلات به کمک نصر حل شد. خانم لیلی امیر ارجمند- دوست بسیار نزدیک فرح رئیس کانون پرورش فکری شد که روشنفکران زیادی را در خود جمع کرده بود. همین طور در کارگاه نمایش آربی آوانسیان و علاقه خاص به نمایش تعزیه و رو حوضی و فرهنگ پهلوانی.
احسان نراقی هم در موسسه تحقیقات اجتماعی. رادیو وتلویزیون هم در دست قطبی با همکاری جعفریان و نیکخواه دو مارکسیست پیشین. بینال های نقاشی و جشن هنر شیراز و در برابر هم قرار دادن هنر سنتی و مدرن همه دست به دست هم داده بود تا شکاف بین سنت و مدرنیته را آشکار تر کند. بویژه که هنرهای آوانگارد غربی که نشان داده می شد برای توده ها کاملا بیگانه و ناخوشایند بود.
دهۀ ۴۰زمانی است که کندی هم آمده و خواهان تغییر در فضای سیاسی – اقتصادی و روشنفکری ایران است. بنابراین نه تنها انقلاب سفید شاه بلکه باید فضای باز سیاسی هم ایجاد می شد. گروهی از روشنفکران، طبعاً داخل نظام بودند و یا در موسسات بینابینی و دانشگاه خدمت می کردند. ولی از نظر ایدئولوژی با روشنفکران در برابر قدرت، تفاوتشان بیشتر در پذیرش و یا عدم پذیرش شاه بود که آنهم در خلوت از میان برداشته می شد!
همیشه درباره انقلاب سفید گفته شده است که آمریکایی ها سبب آن شدند یا توصیه اش کردند. در واقع از همان اول با ریشه دادن آن به سمت آمریکا نامشروع جلوه داده شد. در حالی که حالا که به صورت تاریخی نگاه می کنیم انقلاب سفید هم به حال این مملکت مفید بود. حق رأی زنان را از همانجا داریم. تردیدی نیست که ارسنجانی معتقد بود که باید ساختار ارباب و رعیتی در این مملکت تغییر کند و رابطه ارباب و رعیتی بشکند تا بعد بتوان به سمت مدرنیسم رفت. اما اینها ندیده گرفته می شود و اصلاحات ارضی صرفا به سمت آمریکا سوق داده می شود. سپاه دانش هم همینطور، در حالی که دکتر خانلری در آن نقش داشت.
اصلاحات ارضی اصلا چیزی نیست که مربوط به آمریکایی ها باشد. اما می دانیم که در رویدادهای اواخر دهه بیست و ملی شدن نفت، شاه بسیار از چپها و حزب توده و شوروی می ترسید. البته همانقدر که آمریکائی ها و انگلیس ها می ترسیدند. خود این ضد کمونیست بودن، شاه را به دهه ۴۰ می آورد که دیگر حزب توده منحل شده است. اما تعدادی از اعضای این حزب تا آخر دوره پهلوی سیستم سیاسی اقتصادی شاه را هدایت می کنند. در واقع ارسنجانی، جعفریان و نیکخواه و بسیاری دیگر در طیف چپ قرار می گیرند.
شاید تأثیر فرح پهلوی را هم نتوان نادیده گرفت اما ما در این دوره گروههای روشنفکری متعدد داشتیم که با جمع شدن در یک نشریه و مجله مانند جهان نو یا نگین و. . . تأثیرات زیادی بر نسل جوان آن دوره گذاشتند.
در این دوران چپهایی که متعلق به نیروی سوم بودند، بیشتر اجازه داشتند بنویسند و منتشر کنند. آل احمد، شاملو، اخوان ثالث، دکترساعدی و خیلی های دیگر. توده ای ها به غیر از به آذین فرارکرده یا در تبعید بودند. نیروهای ملی مذهبی هم تا حدودی اجازه فعالیت داشتند. مهندس بازرگان هر از چندگاهی زندان می رفت. البته زندان او متفاوت بود. آزاد می شد و نهضت آزادی را داشت.
مثل دیگر بخش های جبهه ملی، خلیل ملکی هم جلسا ت خانگی خود را داشت. ولی در حوزه روشنفکری مسأله این بود که چه کسی می توانست بنویسد و کتاب خود را منتشر کند. این ها بیشتر کسانی بودند که به نیروی سوم تعلق داشتند یا به آن نزدیک بودند و یا به آنها که گرایش های مذهبی و عرفانی داشتند.
در این دوره ما چند گروه روشنفکری داشتیم که هر کدامشان مثل گونه ای تشکل و سازمان عمل می کردند و نشریه هایی داشتند که به منزله ارگان رسمی شان بود. مثلا آل احمد و کسانی که در اطرافش بودند (طاهباز، شمس آل احمد، سپانلو، اسماعیل نوری علا و دیگران)؛ وثوقی با «اندیشه و هنر» با همراهی آیدین آغداشلو و شمیم بهار و دیگران؛ محمود عنایت با مجله نگین، حاج سید جوادی و ارسنجانی، بازار رشت و جنگ اصفهان، آل رسول و نجفی و دیگران.
تعدادی این وسط هستند مثل غلامحسین ساعدی که در عین اینکه در کنار آل احمد قرار می گیرند ولی تمایلات چپی بیشتری دارند. به هر حال در مجموع همه در دهه ۴۰ تمایلات سوسیالیستی داشتند و هنوز هم در طیف چپ بودند اما چپی که ادعای استقلال بیشتری داشت و منتقد حزب توده بود که چرا زیر بلیت روسها هست و می خواستند جور دیگر عمل کنند. با وجود این اصل قضیه این بود که به ناگاه در دهه ۴۰ بعد از هفت هشت سال خفقان و سکوت بعد از کودتای ۲۸ مرداد، یک دفعه اجازه داده شد که روشنفکران فعالیت کنند. اینها اغلب کسانی بودند که آموزش های خود را در دهه بیست دیده بودند.
از خود آل احمد گرفته تا شاملو و بقیه. بنابراین مشرب فکری شان چپ و انقلابی و رادیکال بود. و این خودش انرژی زیادی برای خلاقیت ایجاد می کند. اما خصوصیت آن عین دهه بیست است که بشدت سیاست زده بود. الان بیشترین انتقاداتی که به شاملو می شود این است که چرا اینقدر سیاسی فکر می کرد. بیضایی و ساعدی و دیگران همه کارشان سیاسی است. این سیاسی شدن فرهنگ و ادبیات و هنر که در دهه ۴۰ می بینیم ریشه اصلی اش مربوط است به دهه بیست گرچه نظرات سارتر و کامو و امه سزر و فانون آن را تقویت می کنند.
اندیشه انتقادی در ایران یعنی نقد قدرت و نقد حکومت
دهه بیست را بیشتر به عنوان دهه انفجار آزادی می شناسند. در حالی که به نظر می رسد بیشتر دهه انفجار هرج و مرج بود. این که در هرج و مرج، هر چیزی حتا آزادی هم جای خود را پیدا می کند بحثی نیست، اما حقیقتا صفت بارز این دهه، هرج و مرج بود. دولتها ناپایدار بودند. قدرت مرکزی بنیه ای نداشت. امنیت از تمام کشور رخت بربسته بود. بیشتر مطبوعات بر اساس بند و بست می نوشتند. سازمانهای سیاسی آدم می کشتند و به حساب حکومت می گذاشتند و جالب اینکه این کار توسط کسانی که خود را روشنفکر می پنداشتند یا مبارز راه آزادی، صورت می گرفت. فرض کنید خسرو روزبه. این درست خلاف مباحث روشنفکری است. چون روشنفکری بنیانش بر صداقت است. بنیادش بر حقیقت است. بسیاری از روشنفکران آن دوره واقعا با حقیقت رابطه ای نداشتند. بدون اینکه بخواهم با نتیجه گیری شما مخالفت کنم، اصلا موافق نیستم که دهۀ بیست دورۀ آزادی بود. نه، بیشتر دورۀ هرج و مرج بود.
البته. من گفتم روشنفکران و احزاب در دهه ۲۰ بیشترین آزادی را داشتند. ولی داشتن آزادی با درک محدودیت ها و چگونگی به کار گیری آن تفاوت بسیار دارد. این مفهوم آزادی مطلق که در عمل می شود هرج و مرج، در دهه ۴۰ یکی از آرزوهای رومانتیک بود. ما در آغاز انقلاب اسلامی روزنامه جنبش حاج سید جوادی را داریم که یکی از نویسندگان همیشگی مجله نگین (متعلق به محمود عنایت) بود. او هنوز در سال ۵۷ و ۵۸، حرف های سارتر را تکرار می کرد که آزادی مطلق است.
آزادی مطلق ممکن است در فلسفه معنا پیدا کند و در شعر بسیار زیبا و هیجان انگیز باشد، اما در امور روزمره اجتماعی همان می شود که گفتید. مگر آزادی بدون قانون امکان پذیر است؟ پس ببینیم در دهه بیست روشنفکری چه خصوصیتی داشت. در دهه بیست معنای آزادی این بود که هر کس هر کار دلش می خواهد بکند و هیچ کسی هم جلودارش نباشد. شاعرانه اش مانند پرواز پرنده در آسمان! ولی در واقع قانون گریزی و ضدیت با قانون در این دهه شد یکی از مشخصات تحزب و روشنفکری. من می خواستم همین را بگویم که در دورۀ رضاشاه روشنفکرانی مثل علی اکبر سیاسی وارد کارهای دولتی شدند و فکر می کردند که از این طریق بیشتر می توانند منشا خدمات باشند و شاید هم کاملا درست می گفتند.
یک گروه دیگری از روشنفکران هم در همان دوران حضور داشتند که قرار بود منتقد حکومت باشند. بنابراین ما هر دو نوع را داشتیم. منتها باز در دهه ۴۰ بود که آن بخش از روشنفکری که به معنای متخصص و تکنوکرات بود، مورد هجوم واقع شد. روشنفکری در دهه ۴۰ همان چیزی شد که حزب توده در دهه بیست می اندیشید. مثل اینکه تمامی مشکلات مملکت فقط زیر سر شاه بود و نه در جامعه ای که خودکامگی را می پذیرد.
حرف من در مورد سیاست زده بودن روشنفکری دهه ۴۰ این است که نقد را فقط نقد قدرت سیاسی حاکم می دانستند و رفتار توده ها را یا بی عیب و یا صرفا نشات گرفته از اولی! من در مقاله ای دربارۀ خاستگاههای خود کامگی در ایران، گفته ام که شاید باید جهت اندیشه های انتقادی در ایران را عوض کنیم. اندیشه انتقادی در ایران یعنی نقد قدرت و نقد حکومت. در حالی که روشنفکر مشروطه و قبل از آن در ضمن اینکه نقد استبداد و استعمارمی کرد، نقد جهالت عوام الناس و نقد خرافه پرستی و اسطوره اندیشی هم می کرد. از نظر من آن نوع روشنفکر و اندیشه اش بسیار متعادل تر بود از دهه ۴۰.
کار روشنفکر در پی حقیقت بودن است. روشنفکر دهه ۴۰ علی رغم خلاقیتی که در زمینه های مختلف داشت، با حقیقت رابطه صمیمانه ای نداشت. حتا شاید در میان روشنفکران کسانی را بتوان یافت که دروغ پردازی، ابزار کارشان برای بدنام کردن قدرت بود. راستی از نظر شما کار روشنفکر چیست؟
کار روشنفکرهمانطور که می گوئید در پی حقیقت بودن است و دغدغه ذهنی اش تغییر. او هنجارها و بدیهیات را ساخت شکنی می کند تا به حقیقت برسد. یعنی به واقعیتی دیگر. یعنی تغییر ولی نه به سمت عقب، بلکه تغییر برای پیشرفت. برای اطلاع انسان در جهان. این معنایی است که ما از روشنفکری مدرن داریم. به همین جهت روشنفکر یعنی کسی که مدرن است و می خواهد جامعه خودش را از مرحله قرون وسطایی به مرحله مدرن برساند. بنابراین روشنفکر کسی است که کشف می کند، خلق و ابداع می کند وبا گفتمان انتقادی به جهان نگاه می کند. ما در دوره رضاشاهی هم نیما را داریم، هم هدایت و جمال زاده و بسیاری کسان دیگر را.
همه آمده اند و راه جدیدی به وجود آورده اند. دارند ساختارهای مدرنیته را در جامعه پیاده می کنند. مثلا می گویند ما در کنار شهرداری باید کنسرواتوار موسیقی هم داشته باشیم. در کنار دارائی، فرهنگستان هم لازم داریم. اگر خودمان بلد نیستیم باید کسی را از جای دیگری بیاوریم درست کند، ولی باید درست شود. اینها هم توسط افرادی به وجود آمد که قصدشان تغییر بود. بنابراین شیوه های تازه در هنر و ادبیات به وجود می آورند. من به جامعه ای می گویم خلاق که بتواند این شیوه های تازه را به وجود آورد. ما در آغازمشروطه و دوره رضاشاه اینها را داریم اما وقتی که جامعه ای سیاست زده شد آن وقت سیاست زدگی ما را وارد نوعی سطحی نگری و شعارپردازی و ریا می کند.
اشاره شما به دهه بیست و ریشه داشتن رفتار روشنفکران دهه ۴۰ در آن مرا به این یادآوری وا می دارد که در دهه ۴۰ در واقع حزبی وجود نداشت ولی در دهه بیست چند حزب شکل گرفته بود. آیا از این نظر شباهتی بین این دو دهه وجود دارد؟
احزاب با تکیه بر اندیشه سیاسی عمل می کنند، اما در دهه بیست احزاب، بیشتر برای رسیدن به قدرت عمل می کردند. و چون نوع تفکرشان، تفکر پوپولیستی قانون گریز بود، به اینجا منجر می شد که تعدادی عوام الناس را دور خود جمع کنند و لات و لوت های محل را به خدمت بگیرند که در ایران بسیار سابقه داشت. حاکمان یا خود بزن بهادر بودند و یا لات و لوت های شهر را برای سرکوب به خدمت می گرفتند. هانری کربن در کتاب «آئین جوانمردی» توضیح می دهد که در واقع اهل فتوت و عیاران بازوی نظامی خانقاه ها بودند، یا در واقع ائتلاف عرفان باخشونت و سرکوب.
عجیب است که عرفان در این سرزمین آرامش را توصیه می کرد اما خشونت در آستین داشته! حتی اگر اسمش عیاری و جوانمردی باشد. گویا مولوی همواره شمس را از لات و لوت ها بر حذر می داشت ولی شمس بالاخره در یکی از این در گیری ها و قمه کشی ها کشته می شود. این سنت همینطور ادامه یافته. در دهه ۲۰ می بینیم که هم حکومت، از این لوطی ها استفاده می کند، هم سازمانها واحزاب! شما احزاب را بگذارید به جای خانقاه ها و طریقت ها وفرقه ها. وقتی سازمانها افرادی را مأمور می کردند که یک آدمی را بکشند به دلیل آنکه او را نقد می کند، یا برخلاف نظریات او چیزی را تبلیغ می کند، خب همان است که در قلعه الموت با حشاشین تجربه شده بود. انگار در دهه بیست سنت و مدرن این گونه با هم آشتی کرده بودند.
مانند موشک های پیشرفته در دست طالبان. کشته شدن محمد مسعود در این دهه از این قبیل بود. هم درباریان و شاه این گونه فرا قانون بودند و هم احزاب سیاسی و تشکل های مذهبی مخالف آن. همه اهل ترور بودند. کسانی که قانون را به دست خودشان می گیرند و به خودشان حق می دهند که اجرایش کنند. جنبه ای از سیاست زدگی که گفتم همین بود و نه تحزب به معنی واقعی اش. در چهار چوب دموکراسی پارلمانی. در دهه بیست به دلیل ضعف سلطنت و قانونمندی نظام شاید برخی احزاب و گروه ها دیکتاتورتر از حاکم شده بودند. از دهه بیست تا دهه ۴۰ آنچه که تبلیغ شد برای ما که در دهه بیست متولد شده بودیم، این بود که آزادی مطلق است و هر چه ما فکر می کنیم و باور داریم عین حق است و باید به زور هم شده اجرا شود. این نوع آزادی که در آن زمان پذیرفته بودند در واقع – همانطور که شما می گویید – عین هرج و مرج است.
دهه ۲۰ با آزادی احزاب ودهه ۴۰ بدون حزب از این نظر وبا آنچه بعد اتفاق می افتد خیلی شباهت دارد. دهه ۲۰ دهه ای بود که روشنفکران دهه ۴۰ در آن پرورش پیدا کرده یا تازه متولد شده بودند و نوعی سیاست زدگی در هر چیزی بینان فکری اینها شده بود. وقتی به دهه ۴۰ رسیدیم دیگر هیچ فرد دانشگاهی را به روشنفکری نمی پذیرفتیم. مگر امیر حسین آریان پور را.
خیال می کنم روشنفکری دهه ۴۰ را باید دست کم به دو دسته تقسیم کرد. یک گروه همان ها هستند که می فرمایید در چپ دهه ۲۰ ریشه داشت و به سمت قدرت خیز برداشته بود. گروه دیگری هم بودند که شبیه روشنفکران دوره رضاشاه در کنار قدرت بودند و با حکومت کار می کردند و مدرنیسم را پیش می بردند. هر چند این گروه غلبه و نفوذی نداشت. چرا آنها را روشنفکر می خوانیم و اینها را از دایره می رانیم؟
مشکل قضیه از آنجا بود که در دهه ۴۰ روشنفکری شد روشنفکری صرفا سیاسی، در مقابل استبداد و استعمار آنگونه که سارتر پیشنهاد می کرد. بنابراین روشنفکری ما روشنفکری وارداتی از فرانسه بود و روشنفکری چپ ما هم صادرات همسایه شمالی، یعنی از روسیه وارد شده بود. در دهه ۴۰ علاوه بر اینکه ما روشنفکران متفاوتی داریم، روشنفکری ما چند بخش هم دارد که یک بخش آن دارد کارهای روشنفکرانه انجام می دهد و به دنبال حقیقت است. حقیقت علمی. یک گروه دیگر روشنفکرانی هستند متخصص و نخبه که در بدنه دولت اند و دارند کار می کنند. اینها را نمی شود انکار کرد. ولی در دهه چهل آل احمد با مقداری سوتفاهم نظریه گرامشی روشنفکر سنتی را در کنار و همزمان با روشنفکر مدرن قرار می داد ولی روشنفکر کارمند دولت را خیانتکار تلقی می کرد.
خب اگر روشنفکری دغدغه اش این باشد که جامعه را به سمت پیشرفت ببرد و طرفدار حقیقت هم باشد حتا اگر افلاک را به لرزه درآورد؛ آن وقت ما باید در یک چیزی شک کنیم و آن این است که ما نمی توانیم کسانی را که در دهه ۴۰ بودند و هنوز هم روشنفکر شناخته می شوند، روشنفکر بنامیم.
اینها در واقع دچار نوعی تعصب ایدئولوژیک شدند که باز در دهه ۲۰ ریشه داشت. وقتی روشنفکر را کسی بدانیم که نقد قدرت می کند و قدرت را فقط قدرت سیاسی – اقتصادی بشناسیم، همین مشکل پیدا می شود. در این صورت هر کسی که دارد در کنار قدرت برای پیشبرد امور کار می کند دیگر روشنفکر شناخته نمی شود. این داستان امروزه وارونه شده هر کس در حکومت است روشنفکر وفرهیخته واقعی به حساب می آید و هر کس منتقد دولت است بیگانه وکور باطن!
مفهوم بازگشت به خویشتن بازگشت به کمون اولیه است
بخش مشهور روشنفکری دهه ۴۰ گرفتار مبارزه با غرب زدگی و درد بی خویشتنی است. چه کسانی بیشتر داعیه دار مبارزه با غرب زدگی بودند؟
مفهوم غرب زدگی را فردید آورد و راجع به آن صحبت کرد. در غرب زدگی فردید تمام ابعاد مذهبی و عرفانی وجود دارد. فردید عملا تاریخ را برای ما انکار می کند و تاریخ او تاریخ پیامبران و تاریخ تحقق اسما است. غرب زدگی از فردید به آل احمد می رسد. آل احمد ماشینیسم را با مدرنیسم اشتباه می گیرد و مدرنیسم را با استعمار و امپریالیسم. فکر می کند اگر ما برویم در کویر، قنات ها را لاروبی کنیم، دیگر به آبیاری قطره ای نیازی نخواهیم داشت. این تفکر کویر زده و سنتی، وارد تفکر چپ می شود و مفهوم بازگشت به خویشتن که انگار بازگشت به کمون اولیه است و به تعبیری بازگشت به رحم و به ناف هم بود.
آل احمد و داریوش شایگان و احسان نراقی و مهمتر از همه سید حسین نصر و دکتر شریعتی و تعدادی دیگر می آیند و این مفهوم را گسترش می دهند. معمولا در کتابهایی که راجع به روشنفکران ایران نوشته شده، حتی – و یا بیشتر – در خارج از ایران، از کنار روشنفکران دانشگاهی و بدنه حکومت رد شده اند و فقط روشنفکران را کسانی دیده اند که نقد قدرت می کردند. مشکلی که من با این کتابها دارم این است که بیشتر به همین ها می پردازند. انگار دهه ۴۰ کس دیگری ندارد. مثلا فریدون آدمیت که پدر تاریخ نگاری ایران است ودکتر صدیقی، یا دکتر خانلری و درخشش اصلا روشنفکر به حساب نمی آیند. همچنین کسانی که در آن زمان رشته های جدیدی به وجود آوردند مثل پورداوود و مهرداد بهار.
پس ما باید در برداشت های خود از روشنفکری دهه ۴۰ تجدید نظر کنیم؟
بله بحث ما همین است. در کتابهایی که در این اواخر نوشته شده در هیچ جایش مثلا نامی از غلامحسین صدیقی ودکتر صناعی وآن همه استادان برجسته دانشگاه در زمینه های مختلف نیست! برای دهه چهل روشنفکر انگار فقط کسی است در حوزه ادبیات و یا مذهب سیاسی که نقد قدرت کند. انگار آنهمه اساتید دانشکده حقوق روشنفکر نبودند. فقط همان پنج شش نفر و لاغیر.
اگر روشنفکرانی از نوع آل احمد تحت تأثیر سارتر بودند، روشنفکران دینی که نبودند؟
چرا. نه تنها آل احمد، بلکه دکتر شریعتی هم بسیار تحت تأثیر سارتر و روشنفکری دهه ۶۰ فرانسه قرار داشت. علاوه بر این جنبش هیپیسم هم که نگاه به شرق داشت در همین دهه اتفاق افتاد. هیپی ها از غرب راه می افتادند و از راه ترکیه به ایران می آمدند و مسیر خود را تا تبت ادامه می دادند. تمام این جنبش، جنبش بعد از جنگ بود که به غرب مدرن اعتراض داشت. قبلا اشاره کردم که هیپی ها در مقابل آن غرب زدگی ایرانی ما به نظر شرق زده می رسیدند. وقتی بر می گشتند بودایی می شدند. لباس نارنجی رنگ می پوشیدند، سرشان را تیغ می انداختند، و در خیابان های لندن و پاریس طبل می زدند. تقریباهمان چیزهائی را می گفتند که در کتاب «آسیا در برابر غرب» شایگان می خوانیم.
سرچشمه این سنت گرائی و بازگشت به خویشتن در کجا بود؟
اگر بخواهیم ببینیم داستان سنتی شدن روشنفکران ما از کجا سرچشمه می گیرد یکی این است که هیچ وقت روشنفکران ما حتا در دهه بیست به صورت غالب از عرفان جدا نشدند. همیشه تفکر عرفانی در کنار تفکر مدرن، حتا در کنار مارکسیسم شان وجود داشته است. احسان طبری در همان سخنرانی کانون نویسندگان، ضمن اینکه به بوف کور حمله می کند از عرفان حمایت می کند. زرین کوب دو قرن سکوت هم بعدها به عرفان روی آورد. دهه ۶۰ دهه ای است که تعدادی از روشنفکران فرانسوی جزیی از جنبش ضد استعماری هستند. سارتر و فانون و دیگران. بازگشت به خویشتن به جای اینکه معنایش این باشد که ما باید یک هویت مستقل از خودمان داشته باشیم، تبدیل شد به بازگشت به گذشته، انگار که یک هویت ایستا و تغییر ناپذیرداریم. و اگر تغییری در آن پدید آید از خود بیگانه می شویم!
یکی از مفاهیم غلط دهۀ ۴۰ این است که خیال می کنند هویت ایرانی آنگونه هویتی است که دو هزار سال پیش بوده و قرار نیست تغییر کند. انگار که اگر با فرهنگ های دیگراختلاط پیدا کند دیگر پاک و ناب نیست، آلوده شده! یک حال و هوائی از پاکدینی و پاک نژادی در این اندیشه هست. یک بیگانه ستیزی ناب. به این می گویم یک هویت گیاهی یا ایستا. به همین جهت است که داریوش شایگان پس ازکلی تغییرات در باورهایش در کتاب افسون زدگی جدید انگار تعجب می کند که هویت ها چهل تکه شده است. در حالی که هویت مدرن اساسا هویتی پویا وانعطاف پذیرست و نه ایستا و ناب.
به غیر از جنبش هیپیسم، جنبش های دیگری هم هستند که بر بازگشت به خویشتن ما تاثیر گذاشته باشند؟
علاوه بر جنبش هیپیسم، جنبش دانشجویی هم در همان دهه ۶۰ میلادی پدید آمد. یکی از نویسندگان که راجع به پست مدرن ها می نویسد، می گوید روشنفکری فرانسه، روشنفکری مهاجر است و با جنبش های رهایی بخش جهان سومی در ارتباط بوده است. مثل سارتر، دریدا و بسیاری دیگر. اندیشمندان پسا ساختارگرا و پست مدرن یا در مراکش و الجزیره به دنیا آمده اند و در کشورهای جهان سومی بزرگ شده اند یا مثل سارتر خیلی به این جنبش ها نزدیک بوده اند. در واقع بعد از جنگ جهانی دوم، روشنفکرغرب علاوه بر احساس گناه نسبت به یهودیان، یک احساس گناه هم نسبت به کشورهای استعمار زده و جهان سومی داشت که گاه به یک واکنش جبرانی افراطی رسیده. این روشنفکران کسانی بودند که خودشان اغلب در کشورها ی شمال آفریقا بزرگ شده بودند یا از کشورهای شرق اروپا آمده بودند.
به هر حال با تاثیر پذیری از نیچه و هایدگر که اتفاقا مترجم فرانسوی آن هم کربن بود گاه در مقابل مدرنیته قرارمی گرفتند. از این که نباید این برخورد تحقیر کننده استعماری را با فرهنگ های دیگر داشته باشند و آنها را وحشی بدانند رسید به آنجا که ابتدائی ترین فرهنگ های قبیله را هم ستایش کنند. و به جای اینکه فکر کنند کدام یک از این فرهنگ ها امروز و در این شرایط به درد می خورند و کارآیی دارند. ناگهان کاسه داغ تر از آش شدند. بازگشت به خویشتنی که توصیه می شد برای هیپی فرانسوی به چه معنا بود؟ بازگشت به پیش از مدرنیته، و برای ما؟ بازگشت به آنچه توده ها می پسندند و می پذیرند.
البته با همه تاثیری که فرهنگ توده در خود کشورهای غربی داشته ولی چهارچوب های مدرن و دموکراسی خود را حفظ کرده اند. موج پست مدرن هم به دستاورد های عظیمی نرسید. ولی برای ما که از نیمه راه بازگشتیم چه شد؟ آن پوپولیسمی که به آن اشاره می کنم از این گونه است و از این دوره نشأت می گیرد. به این جهت یک بار دیگر روشنفکری ما در دهه ۴۰، به اصطلاح اندیشه های وارداتی را می گیرد. بازگشت به خویشتن بازگشتی نیست که از درون سنت ما به وجود آمده باشد. بازهم یک اندیشه غربی بود که به ما می گفت به سنت و گذشته خود برگرد. این را با دینداری و بی دینی اشتباه نگیرید. مگر سردمداران مدرنیته کانت و دکارت و دیگران، لزوما بی دین بودند؟
این اندیشه غربی چگونه به ما رسید؟
به چند مسیرش اشاره کردم. در دهۀ بیست هم یک فیلسوف شرق شناس فرانسوی به ایران می آید به اسم هانری کوربن، و یک ایران شناس سیاسی هم از انگلیس به ایران می آید به اسم میس لمبتون که می دانید با سرویس های اطلاعاتی همکاری داشت و محقق برجسته ای بود ومطالعه داشت روی فرهنگ توده های ایران و استاد بود در دانشکده ادبیات. هانری کوربن هم کارهای خیلی ارزنده ای کرد. عرفای مشهور ما توسط هانری کوربن کشف شدند. تجدید حیات عرفان توسط هانری کوربن صورت گرفته است، همانگونه که شناخت شعرا و ادبیات کلاسیک خود را هم مدیون اروپائی ها هستیم.
هانری کوربن ضمنا مترجم آثار هایدگر به فرانسه است و خودش تعلق خاطر دارد به یک فرقه مسیحی عرفانی جنوب فرانسه و کسی است که به ما می گوید آنجا که هایدگر متوقف می شود سهروردی شروع می شود. این حرف برای روشنفکر دهه ۴۰ ما بسیار جذاب است. هانری کربن با پژوهش های گسترده و عمیق خود در عرفان ایرانی توانست تعداد زیادی از روشنفکران ایران در دهه ۳۰ و ۴۰ را گرد خود جمع کند. اگر شما اولین کتابها ومقدمه های کربن به تحقیقات مشترک وی را نگاه کنید می بینید توسط همین افراد ترجمه و یا کار شده است. حلقه ای از اساتید و دانش پژوهان گرد او بودند.
از فردید تا محمد معین، آشتیانی، سید حسین نصر، داریوش شایگان، احسان نراقی، و غیره. سید حسین نصر ملاقات او را با علامه طباطبائی ترتیب داد. اغلب این ها برای تحصیل به فرانسه و آلمان رفتند یا رفته بودند. مثل شایگان، شریعتی. به هر حال فرهنگ دهه ۴۰ ما از تفسیرهای عرفانی سرشار است. تفسیر عرفانی هایدگر هم مربوط به این دوران است. وآنچه هم به روشنفکری دینی مشهور شده. به نقش فرح پهلوی – قطبی – نصر هم که اشاره شد. و این در پروسه بازگشت به خویشتن ما تأثیر زیاد داشت، فرح پهلوی و تشکیلات او با ایجاد کانون پرورش فکری و انجمن فلسفه و. . . تعداد زیادی از روشنفکران را جمع کرد. سید حسین نصر که رئیس دفتر فرح بود، از این موج بسیار حمایت کرد.
به این ترتیب است که اینها بیشتر روشنفکرانی هستند که در دانشگاه تهران و دانشکده ادبیات و حقوق مستقر می شوند. می دانیم که سید حسین نصر با فرح از نزدیک کار می کرد و نصر هم با فردید در یک محل کار می کردند. آل احمد اگرچه مرتب به استادان دانشگاهی حمله می کرد اما می دانیم که تحت تأثیر فردید و محمود هومن بود. آن بخش از روشنفکری که گفتید خلاق بود و اغلب مجلات ادبی – فرهنگی را اداره می کرد، و در بدنه حکومت نبود، مایه های فکری خود را از همین ها می گرفت. احسان نراقی با جایگاه خاصش در جامعه شناسی و موسسه تحقیقات اجتماعی کتاب «در غربت غرب» را نوشت و به سهم خود با غرب زدگی مبارزه کرد. «آئین جوانمردی» کوربن هم درست است که به اهل فتوت می پردازد، اما نوعی بازگشت به خویشتن را تشویق می کند.
و در عرصه سینما و هنرهای دیگر؟
بله، می دانیم که توجه به قهوه خانه ها هم در این دوره، به وسیله فرح پهلوی شروع شد. جوانان دهۀ ۴۰ به قهوه خانه های جنوب شهر گسیل شدند. در سینما هم کیمیایی با فیلم قیصر از راه رسید. و علی حاتمی با کار های مشابه. حتا بیضایی با پهلوان اکبر می میرد و اسطوره پردازی ها. همه ظاهرا در برابر قدرت ولی به گونه ای همه انگار به باز سازی گذشته می پردازند ولی نه برای نقد و ساخت شکنی آن بلکه برای ستایش آن با نوستالژی عجیبی! این تصویر اسطوره ای که از لوطی های محل داده می شود، با ستایش زورخانه و اهالی آن و علاقه فرح به فرهنگ قهوه خانه همراه می شود، مثل نوشتن نمایشنامه هایی از نوع نمایشنامه های خلج. اینها همه چیز را اسطوره ای و آرمانی کردند. اشتباه نکنید من به خیلی از این کارهای خلاق آن دوره علاقه دارم ولی در یک تحلیل فرهنگی انباشته شدن همه این ها در یکی دو دهه پیش از انقلاب تامل بر انگیز است.
هدایت می گفت که فرهنگ توده ها را باید مطالعه کرد و این یکی از وظایف انسان شناسی و مطالعات فرهنگی است اما کدام آنتروپولوژیست مدرن وقتی به درون فرهنگ های ابتدائی و یا پیشامدرن رفت، خواهد گفت که ما باید شیوه زندگی این مردمان را سرمشق قرار دهیم و طبق آئین های آنها زندگی کنیم؟ برای او ممکن است تمامی ابعاد این فرهنگ ها جذاب، هیجان انگیز و یا حتی مسحور کننده باشد ولی نه برای زندگی معاصر. مطالعه می کند تا مسیر رشد فرهنگ را ببیند. وظیفه ما هم هست که قهوه خانه ها و نقاشی قهوه خانه ها را ببینیم، مطالعه کنیم حتی ازگوشه های آنها برای خلق اثری نو ودر خور زمانه استفاده کنیم.
اما اینکه قیصر قهرمان و نمادی از انسانیت امروزین بشود زندگی در گذشته است. قیصر ممکن است به لحاظ تکنیک در سینمای ایران یک نقطه عطف باشد. اما برای من بعد فرهنگی اش مهم است که این کار در او و علی حاتمی به صورت یک جریان در می آید و خشونت را مقدس می کند. این اسطوره سازی ها تیغ دو لبه اند، نه تنها در سینما بلکه حتا توسط دکتر شریعتی در عرصه دین و فرهنگ. آنها برای اینکه بتوانند به توده نزدیک بشوند با ساختن اسطوره، همان تفکر توده ای را که اسطوره اندیشی است در پیش می گیرند. بعد کم کم اسطوره می شود حقیقت.
نوع تفکر آل احمد هم همین بود. او نیز از غربزدگی یک اسطوره ساخت. می بینیم که نزدیک شدن این نوع روشنفکری به تفکر توده ها بسیار زیاد می شود. به همین جهت من اصلا موافق این نیستم که مردم صدای روشنفکری ایران را نشیندند. برعکس، روشنفکران ایران در دهه چهل و پنجاه بسیار تأثیر گذار بودند. روشنفکری ما همان چیزی را که می خواست به دست آورد؛ بازگشت به خویشتن و سنت، مبارزه با مدرنیسم و آنچه غرب زدگی می گفتند. تفکر چپ آنجایی که در گیر گفتمان قدرت شد، مبارزه اش تنها با قدرت بود. پس اگرقدرت اهدافش مدرنیزاسیون یا مدرنیته بود باید با آن مخالفت می کرد.
اگر چنین است چرا روشنفکری در بحبوحه انقلاب تبدیل به ناسزایی شد که نثار این و آن می کردند؟ پس چه اتفاق افتاد که روشنفکرانی که پایه گذار همین تفکر بودند وقتی توده ها به قدرت رسیدند آنها را از خود طرد کردند؟
خود روشنفکر دهه ۴۰ این کار را کرد. سرآغازش «در خدمت و خیانت روشنفکران» آل احمد بود. آل احمد روشنفکران را به دو دسته تقسیم کرد. خائنین آنهایی بودند که در کارهای اجرایی بودند و مدیر بودند و دانشگاهی بودند و غیره. به نظر او صرف نظر از فردید و چند تن دیگر بقیه همه خائن بودند. یعنی کلیه کسانی که ممکن بود مدرن باشند خائن شدند و روشنفکر فقط شد روشنفکر بازگشت. آل احمد کتاب گرامشی را با قرائت خاص خودش وارد کتاب در خدمت و خیانت روشنفکران کرد. بعد از انقلاب روشنفکرانی مثل آل احمد نبودند که نفی شدند، بلکه اگر روشنفکری واژه ناسزایی شد به روشنفکر مدرن اطلاق شد. به روشنفکر به اصطلاح غرب زده که تمامی متخصصان را هم در بر می گرفت. ببینید که بعد از انقلاب چگونه به اعتمادی که مردم به پزشکان داشتند آسیب زده شد. وگرنه آل احمد و فردید و شریعتی، همواره ستایش شده اند.
یک بخش از روشنفکرى دهه چهل، بخش جریان چریکى آن است که از ابتدا هم دعوى دموکراسى نداشت. این بخش در واقع خیلى در کار خود موفق بود زیرا به نظر مىرسد همان چیزى را ناخودآگاه اراده مىکرد که بعدها به وقوع پیوست.
بخش چریکى با روشنفکرى از آغاز چندان موافقتى نداشت و در اندیشه آنها همه چیز براى تودهها بود و پوپولیسمى نخبه گریز در پایه اندیشه سیاسى آنها قرار داشت. این نگرش به آنجا رسید که بیژن جزنى حکم کرد کتابها را ببندید و تفنگها را بردارید! حزب توده با همه انتقادهایى که به آن وارد است، لااقل مردم را کتابخوان کرده بود. ولى جریان چریکى به خصوص جریان بیژن جزنى با بستن کتابها راه نجات را در خشونت و جنگ مىدید. در دهه چهل و پنجاه، تفنگ چریک و چاقوى قیصر با هم تلفیق و هر دو قهرمان شدند. شعر شوکران شاملو و سووشون دانشور و ماهى سیاه کوچولوى صمد و پیروزى خون بر شمشیر شریعتى هم به آن دامن زد. نوعى قهرمانپرستى خونبار، میل به کشتن و کشته شدن و در دل تاریخ ماندن، در دهه چهل اسطورهاندیشى سیاسى را جایگزین اندیشه سیاسى کرد. در اندیشه روشنفکران مشروطیت و دوره رضاشاه اینگونه ترویج اسطورهپردازى نداریم. آنها نوع کارشان در جهت اسطورهزدایى از فرهنگ توده بود. در دهه چهل همه چیز مجدداً اسطورهاى مىشود. انگار همه شروع مىکنند به اسطوره ساختن و اسطورهاى اندیشیدن که هم بازگشت به گذشته و پیشامدرنیته بود و هم نزدیک شدن به زبان و اندیشه تودهوار که هدف پوپولیسم آن دوره بود. آیا روشنفکر باید براى نفوذ در تودهها و ترغیب آنها دنبالهرو آنها شود؟ روشنفکرى پوپولیستى بعد از ۱۹۳۰ اینگونه شده. براى رسیدن به قدرت سیاسى و اقتصادى، به قدرت تودهها نیاز دارند و در عوض مىتوان به تودهها رشوه داد. نه تنها رفتارها و فرهنگ توده نقد نمىشود بلکه تودهها تقدس پیدا مىکنند. چون براى رسیدن به قدرت و ماندن در قدرت مىتوان روى تودهها حساب کرد! مىبینیم که براى آنها هدف وسیله را توجیه میکرد.
ین تصویرى که شما مىدهید معنىاش این است که روشنفکرى پیش از انقلاب ما ماندن در نوعى زندگى پیشامدرن را تشویق مىکرد، و در ساختار قدرتى هم که مىخواست ایجاد کند موفق شد. اگر این تصویر درست باشد پس روشنفکرى دهه چهل با روشنفکرى مدرن در تضاد است. اما، بعد از انقلاب ما شروع کردیم به دوباره نگاه کردن به خود و ارزیابى دوباره آنچه از دهه چهل به ما رسیده بود. کسانى هم آمدند که خود را روشنفکران دینى خواندند. مىخواهم بپرسم آیا ما کم کم داریم صاحب یک روشنفکرى مىشویم یا همچنان…
من این اصطلاح روشنفکر دینى را نمىفهمم. این تفکیک از زمان انقلاب فرهنگى و توسط عبدالکریم سروش شروع شد. به هر حال آمدند به هر روشنفکر سکولار اتهام غیردینى زدند. در حالى که ممکن بود واقعاً مذهبى باشد، همانگونه که کانت در ضمن مذهبى بودن یکى از نظریهپردازان مدرنیته و روشنگرى بود، اما مذهب را در امور سیاسى روزمره دخالت نمىداد. بنابراین اگر کسى به عنوان روشنفکر مدرن یا سکولار معرفى مىشود معنایش این نیست که لامذهب است. این کارى بود که ابتدا کردند و این افسانه یا سوءتفاهم به مثابه حقیقت پذیرفته شد، در ضمن اینکه باب مذهبفروشى هم باز شد، نه تنها بین تودهها بلکه بین نخبگان و اندیشهورزان! که البته تیغ دولبهاى بود که به اعتبار خود مذهب، در درازمدت، آسیب بسیار مىزد. با گسترش این سوءتفاهم بود که روشنفکر مدرن تبدیل شد به یک فحش. به نوعى تکفیر، بدون اینکه حقیقت داشته باشد. وگرنه اگر روشنفکران به اصطلاح دینى بتوانند بر طبق موازین صحیح، منطقى، واقعبینانه و روزآمد، به حل مسائل اجتماعى، اقتصادى، سیاسى در زمینه یک جامعه مدنى بپردازند، در راستاى مدرنیته قدم برداشتهاند. پس تفکیک روشنفکر به دینى و غیردینى ضرورت ندارد. مسئله این است که بسیارى از روشنفکران دینى در چند سال اخیر خود به غیرواقعى بودن این تفکیک آگاه شدهاند و شاید بیش از همه خودِ واضع این اصطلاح؛ دکتر سروش که در سخنرانىهاى اخیرش مىبینیم که از مواضع و باورهاى پیشین خود عدول کرده. مواضعى که هزینههاى اجتماعى، اقتصادى، مدنى و فرهنگى بسیار زیادى براى مردم داشته است. یک تغییر ۱۸۰ درجهاى در نگرش او مىبینیم که از تغییرات داریوش شایگان بسیار بیشتر و شگفتانگیزتر است. البته که انسان از تجربه بسیار مىآموزد. ولى روشنفکر کسى است که بتواند مسائل را روشنتر ببیند، وگرنه حکایت آن ترانه مشهور بیتلها براى جنگ ویتنام مىشود که ترجمهاش به مضمون یکى دو خط آن این بود که «چند نفر باید کشته شوند که بفهمیم جنگ است؟…». آنچه در ابتدا رخ داد همین بود. هنوز هم دارند این کار را مىکنند و روشنفکران شدهاند روشنفکران خودى و غیرخودى. این تحریف مفاهیم است و نه ارائه مفاهیم تازه.
نکته دیگر اینکه اغلب فکر کنند روشنفکران نقشى در انقلاب نداشتند که درست نیست، خیلى نقش داشتند. جریان دهه چهل را که ما نمىتوانیم از جریان دهه پنجاه جدا کنیم. مىبینیم که روشنفکرى دهه چهل و پنجاه با روشنفکرى دهه شصت و هفتاد چه ارتباط تنگاتنگى دارد. اما این روشنفکرى دینى موفق مىشود در دهه شصت روشنفکر متفاوت با خودش را که ممکن بود مذهبى هم باشد، کنار بزند و ظاهراً گسستى در سیر تحول روشنفکرى پیدا مىشود. اما همانطور که قبلاً گفتم این روشنفکرى دینى از دهه بیست همراه شاخه اصلى روشنفکرى ادامه داشته، ولى به نظر مىرسد که تجربه سى سال اخیر و اینکه در چند سال اخیر خود را کنار زده مىبینند، ناگزیر از تغییر در نگرش خود شدند و کم کم در کنار روشنفکران مدرن قرار مىگیرند.
با وجود این ما داریم داراى یک روشنفکرى مىشویم؟
به نظر مىرسد که روشنفکرى نوین ما، در واقع، از دهه هفتاد شروع مىشود. اول اینکه جنگ تمام شده و براى ترمیم ویرانىها و آسیبهاى جنگ دوره سازندگى شروع مىشود. و براى سازندگى در جهان امروز، ناگزیر و چه بخواهى و چه نخواهى باید منطقى، عملگرا و واقعبین باشى. با مدیران و تولیدکنندگان خارج و داخل، بدون آموختن قوانین مدرن بازىهاى اقتصادى و سیاسى، نمىتوانى تعامل داشته باشى. مدیران و کارگزان دولتى سفرهایشان شروع مىشود. خود این تعاملها و سفرها، مانند آنچه در دوران قاجار اتفاق افتاد، با همه تفاوتهایش بر جهانبینى مدیران تازه اثر مىگذارد که بعداً تحت تأثیر رویدادهاى دیگر ریشههاى اصلاحطلبى را به وجود مىآورد. یادمان باشد که جریانهاى روشنفکرى پیش از مشروطیت هم پس از جنگهاى ایران و روس شروع مىشود.
دوم اینکه همواره پس از هر جنگى در قرون اخیر روشنفکران، علاوه بر بررسى علل آن، به بررسى کم و کاستىها مىپردازند. نیش انتقاد تندتر مىشود و انتقاد از خود هم ناگزیر. بنابراین در دهه هفتاد تعدادى به بررسى علل عقبماندگى ایران مىپردازند. شکل پیشرفتهتر آنچه در پیش از مشروطه رخ داده بود.
برخى روشنفکران کنار زده شده نیز، که بازنشسته و یا پاکسازى شده بودند و عملاً کار موظفى نداشتند، همراه با بعضى روشنفکران دانشگاهى و به خصوص عدهاى روشنفکر جوانتر که به زبان انگلیسى، آلمانى و فرانسه در ایران و یا در خارج مسلط شده بودند، شروع کردند به ترجمه و ما در دهه هفتاد یک نهضت ترجمه پیدا کردیم. به یاد بیاورید نهضت ترجمه در زمان مأمون عباسى از یونانى به عربى و پیدایش آن دوران درخشان اعتلاى علم در جهان اسلام را، و نهضت ترجمه از یونانى به لاتینى پیش از رنسانس را در غرب. در دهه هفتاد ایران نیز، بىسروصدا، بدون فرمانى رسمى و یا سازماندهى مشخصى، ترجمه متون کلیدى و اصلى رنسانس، روشنگرى و مدرنیته و پسامدرنیته شروع شد. تمام آثار و کتب اصلى مدرنیته که پیش از آن به فارسى ترجمه شده بودند شاید یکصدم نوشتههاى اصلى هم نبودند، ولى حالا بسیارى از آنها ترجمه شدهاند. در دهه چهل اولاً تسلط روشنفکران به زبانهاى غربى بسیار کمتر از دو دهه اخیر بود و فقط چند رساله از افلاطون و ارسطو، تعدادى از کتابهاى روسو، ترجمه بسیار دشوارى از کانت و چند اثر از نیچه و راسل و سارتر و کامو و تعداد معدودى از فلاسفه دیگر ترجمه شده بود. ولى عمده متون اصلى براى ما ناشناخته بود، حتى از هایدگرى که اینقدر برایش تبلیغ مىکردند کتابى ترجمه نشده بود. حالا مىتوانید در هر کتابفروشى چندین قفسه ترجمه فلسفه یونان باستان و متون مدرن از فلسفه گرفته تا رشتههاى گوناگون علوم انسانى و علوم تجربى روزآمد پیدا کنید. این ترجمهها زبان فارسى غیرعلمى را نیز بسیار غنىتر کرده و از آن رخوت درآوردهاند. علاوه بر این، روشنفکرى ما فرصت پیدا کرد، یک بار دیگر راجع به آن چیزى که اتفاق افتاد، فکر کند.
حادثه دیگر بعد از فروپاشى شوروى و جنگ سرد اتفاق مىافتد. چپهاى ما، بعد از شوک فروپاشى، به خودشان آمدند و توانستند باورهاى تزلزلناپذیر خود را بازبینى کنند. باقر پرهام و مترجمینى دیگر آمدند و کارهاى مارکس و انگلس را ترجمه کردند. متون نظریهپردازان چپ که پیش از انقلاب ممنوع بود ترجمه شدند. عزتالله فولادوند و محمد حسن لطفى و داریوش آشورى و عبدالکریم رشیدیان و بسیارى دیگر آثار ارزندهاى از گنجینه اندیشه فلسفى و سیاسى غرب را به فارسى برگرداندند. البته گروهى از چپهاى اروپایى، هواداران مکتب فرانکفورت، تروتسکیستها و مائوئیستها و غیره و گروهى از روشنفکران مذهبى به سرعت به نظریههاى پسامدرن روى آوردند و متون آنها را ترجمه و رگههاى بودایى و ضدمدرن آن را سازگار براى اندیشههاى عرفانى دیدند؛ همانطور که تفسیر عرفانى هایدگر را. ولى با کمتر شدن التهاب پسامدرنیته در غرب و نقد آن، این گروه هم به تدریج به همان راستاى مدرنیته باز مىگردند.
رویداد بسیار مهم دیگرى که بر همه اندیشهورزان جهان بهویژه بر نسل جوان ایران تأثیر فراوان داشت و آن دسترسى به منابع علمى و اطلاعات روزآمد بود که برایش بسیار مشکل و گاه امکانناپذیر مىنمود، و آن پیدایش اینترنت بود که درهاى جهان اطلاعات را به روى آنها گشود. گرچه استفاده از اینترنت هم در ایران با دشوارىهاى زیاد همراه بوده، ولى اینترنت فرهنگهاى جهان را به هم نزدیک و درهم ادغام مىکند. جهانىشدگى فرهنگ، با جهانىشدگى سیستم سیاسى و اقتصادى این تفاوت را دارد که فرهنگ جهانى هم از مذاهب و سبک زندگى آسیایىها (مثلاً بودیسم و هندوئیسم و عرفان و یا غذاهاى آسیایى) چیزى در خود دارد و هم موسیقى و ریتمهاى آفریقایى و…، در کنار شیوه زندگى غربى و همه آنچه را تکنولوژى با خود به جهان آورده است. این فرهنگ جهانى است که روشنفکر جدید ما با آن در ارتباط است و دیگر به آن عادات و رسوم و هویت بومى وابستگى ندارد. این را در بسیارى از جوانان در مقایسه با نسل ما مىتوان دید. این نسلى است که مدرنیته و جامعه مدنى جهان را از نزدیک لمس کرده است.
بنابراین ما از دهه هفتاد به بعد رشد تدریجى روشنفکران تازهاى را مشاهده مىکنیم که واقعبینتر، منطقىتر و عملگراتر از دورههاى گذشته است و خواستار جامعه مدنى و آرمانهاى مدرنیته. نه مانند فرخى یزدى و میرزاده عشقى، یا بیژن جزنى و شریعتى به انقلابى خشونتبار چشم دوخته و نه در جستجوى نادر و اسکندرى کاریزماتیک اند، و نه دیگر به آرمانهاى رومانتیک یوتوپیایى باور دارند، و نه سیاست زده و شعار زده اند. بلکه بیش از خون و شمشیر و تفنگ، به کتاب و کتابت، به خواندن، دانستن و نوشتن و آگاه شدن معتقدند و گفتمان انتقادى و تحلیلى را ضرورتى براى آگاهى سیاسى، فرهنگى و علمى و بستر لازم براى پیشرفت مى شناسند. و البته روشنفکر ما با خاطره خشونتهاى انقلابى و تجربه مرگ و کشتار در جنگ، دیگر از زیستن در فرهنگ مرگ خسته شده و عرفان زندگى گریز هم او را به آب حیات و باغهاى روشنایى نرسانده و شاید، پس از قرنها، اگر نه هزاره ها، تازه حالا، به ارزش زندگى پى مى برد و آینده را به زمان باز مىگرداند، همان گونه که پتر ارک و آبلار جهان زمینى را جزیى از قلمرو خدا، و نه شیطان، دانستند و حق انسان که از آن لذت ببرد و خواست زندگى و از آنجا میل به پیشرفت. اعتلاى تمدن انسانى در این جهان در دوران رنسانس و روشنگرى پیشزمینه براى جنبشهاى فرهنگى مدرن بود، روشنفکر پس از جنگ ما نیز برخلاف گذشتگان رو به زندگى و آینده دارد. بیش از پیش تکلیف خود را با گذشته روشن کرده و نشانه هاى عرفان و چگونگى رابطه خود را با آن مى داند. مدرنیته را هم بسیار بیشتر مى شناسد، بنابراین فکر مى کنم روشنفکرى در ایران چشم انداز روشن ترى دارد.
با سلام وتشکر از ارائه تاریخ چند دهه گذشته
و ارائه سهل انگاری های مشاهده شده تکرار شونده د ر تاریخ
و باز هم تشکر
با سلام
به ظاهر این پیام را دریافت می شود کرد
اینکه هر چیزی باشد اما با سوال چرا یی -نکات مثبت و منفی – و فرصت و چالش ها را لحاض در هر موضوعی را داشتن می باشد
نتیجه را بهتر حاصل خواهد داشت
واز راهنمایی شما استفاده مثل همیشه خواهم داشت
با تشکر ارادتمندم
سلام و سپاس از مقاله خوب و ارزشمند شما . نکاتی که بنظر من میرسد که شاید در بررسی های بعدی شما مورد استفاده قرار گیرد (و البته منهم این نوشته را برداشتم تا بعدا با دقت بیشتری دو باره بخوانم)
آنچه من در اینجا کم میبینم اشاره به موسسات فرهنگی حقوقی و قانونی و کارکرد آنها در شکل دادن به شیوه زندگی مردم ایران (نه ملت ، زیرا هنوز ما امیدها و آرزوهای مشترک برای آینده نداریم که بتوانیم ملت خوانده شویم) از آغاز قرن بیستم در ایران است .
مثلا به اصل دوم قانونی اساسی پس از مشروطه اشاره میکنم که منشا اختلاف نظر و آغاز جدال میان قوه تقنین و اجرا با روحانیون شد و سپس ساختار متناقض قانون مدنی از دو جریان فرهنگی ناهمگون یعنی فقه امامیه و کد ناپلئون. البته من به سرعت و با عجله نظرات و مشاهدات خودم را با این مقاله بیان میکنم ولی کار منظم روی ان به وقت و حوصله بیشتر و حتا سمینار (علمی فارغ از گرایش های حزبی / ایده ای) نیاز دارد. من بخشی از رمانی را که در مورد کوشش سیدضیا الدین طباطبائی برای اصلاح رفتار اجتماعی به کمک برقرای مقررات و قانون عینا نقل میکنم :” سید ضیاء
ساختار و کارکرد جامعه و فرهنگ شهری ایران 1299شمسی/
سید ضیاءالیدین طباطبائی روزنامه نگار مرموزی بود که وقتی احمد شاه از او خواست استعفا دهد، پاسخ داد شما مرا معزول کنید و قبول نکرد که خود استعفا دهد، زیرا در جریان کامل قرار داشت که کار احمد شاه تمام است. ولی مسأله مهمیکه از این تحقیق روشن میشود، شناختی از هویت جمعی و فردی ایرانی در پایان حکومت سلسله قاجار و آغاز سلسله پهلوی و حتی تا دوران بیست و هشتم مرداد است. شناخت شکل و نحوه زندگی ایرانی در آن روزگار از بررسی شکل و محتوا و مدلول مقررات و تصویب نامه هائی قابل شناخت است که در دوره نود روزه نخست وزیری سید ضیاء بعنوان اولین حکومت کودتای 1299 (1920 میلادی) بعنوان اقدامات کابینه سیاه انجام گرفت. چون سید لباس سیاه میپوشید و عبای سیاه به دوش میانداخت کابینه او را کابینه سیاه نامیدند. در کنار اقداماتی از قبیل حکم دستگیری، حبس، مصادره اموال مخالفان، مقررات زیادی تصویب و بموقع اجرا گذاشته شد که مبین ساختار و کارکرد جامعه شهری و نحوه زندگی فردی و اجتماعی و نشانگر رفتار فردی و جمعی و هویت اجتماعی ایرانیان در نیمه اول قرن بیستم است.
هر کاسب بجز نانوا و کله پز و حمامیباید دکان خود را اول آفتاب باز و اول غروب تعطیل بکند.
هر ظهر و غروب کسبه باید در پای دکانهای خود اذان بگویند.
حمامی، خمیر گیر و کله پز که استثنائاً زودتر از دیگران صبح ها به سر کار میروند باید با خود چراغ فانوس حمل بکنند.
هیچ کاسب جز بقال و پزنده و نانوا حق ندارد روزهای جمعه دکان خود را باز و داد و ستد بکند.
نان نکش ممنوع و نان سنگک خشک از دانهای هشت سیر و نان تازه از یکی ده سیر نباید کمتر باشد. همچنین تافتون خشک از قرصهای چهار سیر و تازه آن از پنج سیر کمتر نباید از ترازو بیرون بیاید.
هنگام خواندن این قسمت سیاوش به خاطر آورد که مدتی بازرس نان تهران بود. هر روز ساعت یازده صبح نزدیک پخت نانوائی ها با یک جیپ شهرداری متعلق به اداره نان همراه راننده و یک پاسبان به دکاکین نانوائی در قسمت های مختلف شهر سر میزد و در نزدیکی دکان از یک مشتری خواهش میکرد که اجازه دهد نانی را که خریده توزین کرده، در صورت کم فروشی نانوا را جریمه میکرد.
هنگام کار با خود میاندیشید که این نانوا مگر چقدر عایدی دارد که به دادگاه برود و برای دو ریال کم فروشی، دو هزار تومان جریمه بپردازد، و آنوقت بالائی ها مملکت را چپاول کنند و ببرند حق اکثریت را حیف و میل کنند. این بود که بجز دکان کسانی که چندین نانوائی داشتند، مردم بیچاره را جریمه نمیکرد. ولی کم فروشی و تقلب میان بدبخت و خوشبخت در این مملکت عادی و رایج بود. یادآوری آنروزها برایش شیرین بود. گاهی پس از انجام کار با راننده و پاسبان به ویژه هنگام تابستان به درکه یا سربند میرفت و در قهوه خانهای نان سنگک تازه با کباب کوبیده و ریحان و مخلفات سفارش میدادند و زیر سایه درختان در کنار رودخانه نهار میخوردند و گاهی بازرس دیگری که دوست او بود میآمد و جمعشان تکمیل میشد و یکی دو ساعت آنجا میماندند.
خواندن مقررات کابینه سید ضیاء را ادامه داد.
هر نانوا مکلف است برای زیر نان ها که از تنور بیرون میآید سکوی آجری بسازد و نان را نباید جلوی مشتری و روی زمین و زیر دست و پا بیندازد.
منبرهای نانواها باید با متقال تمیز پوشیده شده باشد و هر روز آنرا شسته و عوض کنند.
هر خوراکی فروشی اعم از نانوا و قصاب و کله پز و آبگوشتی و کبابی و ….. و فرنی پز باید کف دکان خود را آجر فرش بکند.
سطح خیابان مخصوص چارپایان و گاری و درشکه و واگن و پیاده روها مخصوص ایاب و ذهاب (رفت و آمد) پیادهها میباشد و هیچ پیادهای حق ندارد از سواره رو خیابان عبور نماید. سگهای خانگی باید قلاده شده زنجیر داشته باشند و در غیر این صورت در ردیف سگهای ولگرد محسوب شده معدوم خواهند شد.
سیاوش بیاد داستان سگ ولگرد نوشته صادق هدایت افتاد و بیاد آورد که چگونه سگهای ولگرد خیابان اتابک که شب های دیر وقت همراه رهگذران میشدند و اگر کسی را تنها گیر میآوردند به او حمله میکردند.
دیگر از مقررات وضع شده توسط کابینه این بود که به هر بار شتر بوته سی شاهی و هر بار بوته الاغ پانزده شاهی عوارض تعلق میگیرد.
کبوتر بازی اکیداً قدغن و پرندگان دیگر از قبیل طوطی، بلبل، قناری، سهره و کرک باید دور از انظار نگهداری شوند.
سر بریدن حیوانات امثال گوسفند و مرغ و خروس در انظار و ملأ عام بکلی ممنوع میباشد.
داد زدن در اطراف کوچهها توسط طواف، دوره گرد، طبقی، کاسه بشقابی، کت و شلواری، قفل و کلیدی، میوه فروش، گردوئی و امثال آن همچنین تعارف و اصرار کسبه به مشتری و بفرما زدن چلوئی و آبگوشتی وغیره ممنوع و همراه با جریمه و مجازات میباشد.
از این تاریخ کلیه احزاب منحل میشود و تشکیل هر نوع جمعیت و دسته قدغن و متخلفین تحت تعقیب قانونی قرار خواهند گرفت.
مصرف تریاک و شیره در انظار و قهوه خانه ها ممنوع و معتادین باید در منازل و دارالعلاج رفع حاجت نمایند. همچنین خرید و فروش تریاک بی باندرول همراه با جریمه و مجازات است.
سیاوش یاد باغچه خیابان اتابک افتاد. حیاط بزرگی که بصورت قهوهخانه با تخت هائی در اطراف حوض، محل عمومیتریاک کشی بود. اکثر مردها در ساعات مختلف شب و روز در آن جمع میشدند، نهار میخوردند و قلیان بالا خانهای میکشیدند، چای مینوشیدند و تریاک می کشیدند. در میدان شاه هم قهوهخانه کوچکی بود که به آن بالاخانه میگفتند. پدرش او را چند بار بهمراه خود به آنجا برده بود که دیر آمدنش به خانه مورد ایراد مادر قرار نگیرد.
همواره بساط تریاک کشی دائر بود. اما شیره خانه معمولا در خانه یک شیرهای دائر میشد که از مشتریان با نگاری و وسائل شیره کشی پذیرائی میکردند. چون ظاهرا شخص شیرهکش باید برای کشیدن دراز میکشید و سر خود را روی متکا میگذاشت و نگاری درازی را به لب میگذاشتند و صاحب خانه از آن طرف شیره را جوش میآورد و مشتری میکشید. کشیدن شیره نشئگی بیشتری داشت ولی شرایط آن آسان نبود. تریاکیها میگفتند:
– دنگ و فنگ مفصلی داره.
عطایش را به لقایش می بخشیدند. در تریاک کشی منقل و وافور و انبر و زغال را به تریاکی میدادند و تریاکش را هم خود فراهم میکرد، در کشیدن به کمک شخص دیگری نیاز نبود. این مواد مخدر که اراده و قدرت را از انسان سلب میکند، در خون نسل های بعدی ایرانیان هنوز هوس وعطش نشئگی بیدار است.
مقررات بعدی مربوط به سنگ توزین بود:
هر کاسب باید سنگهای فلزی داشته باشد و آنرا به نظر اداره اوزان بلدیه برساند و عموم فروشنده ها موظفند برروی اجناس خود مقوای قیمت نصب نمایند و شیر و ماست و پنیر و اجناس مرطوب و مایع را باید با تنظیف از گرد و غبار و پشه و مگس حفظ نمایند. و هیچکس از اهالی حق ندارد در معابر به دفع بول و غایت و قضای حاجت بپردازد و عرق و شراب فروشی و پیاله فروشی و هر نوع تحصیل و داد و ستد آن ممنوع و هیچکس نباید اقدام به تهیه و معامله آن نماید.(از رمان ماراتن دوم نوشته حسین فرجی )
البته این رشته سر دراز دارد ….
در مورد یک چنبش سیاسی بزرگ که من شاهد فعالیت های آنها بودم و هنوز هم در این دوران در زندگی ایرانیان نقش های بسیار مهم عملی ، در سیاست، اقتصاد و شیوه رفتار فرهنگی جای انرا خالی دیدم جنبش ” فدائیان اسلام” (نواب صفوی، حسن امامی، عبد خدائی و عده زیاد دیگر) در مقابل با تصمیمات گوناگون اجرا و تقنین (ترورهای سیاسی ،احمد دهقان ، هزیر، منصور) (و مقابله و تحریم با اصلاحات ارضی) بود
فعالیت احزاب چپ (بویزه حزب توده) در کارخانه ها
جدال ایران با غرب بر سر ایجاد و تاسیس صنایع فولاد و کارخانه ذوب آهن که در برابر
فعالیت های مونتاژه و هجوم صنایع غربی تقلای دشواری برای جامعه ایران بود و منجر این پدیده شد به نقل از رمان ماراتن دوم:
……”واکنون ثروتمندانی که صنایع و کارخانه ها را دردوطرف جاده تهران ـ کرج، تهران ـ جاجرود وتهران ـ شهرری برپا کرده بودند، برنامه آگهی های تجارتی بادیدن این کارخانه ها درذهن او تداعی می شد. از صنعت تا آب نبات چوبی، آدامس، صابون ، تراکتور، بی نظمی ناشی ازحضور همه سرمایه های بین المللی و رقابت ها.
یک نظر به آگهی های تجارتی نشانگر سرازیر شدن کالاهائی بود که شکل زندگی را دگرگون می کرد.ارج نامی که می شناسید وبه آن اطمینان دارید. یخچال ارج، کولر ارج هوای دورترین ییلاقات را به خانه شما می آورد. به امید روزی که هر ایرانی یک پیکان داشته باشد. از شکلات ، آبنبات سازی تا تراکتورسازی، از آدامس خروس نشان طوطی نشان تا اتومبیل های آریا و شاهین، روغن نباتی قو طعم کره دارد. یک سکه طلا تو قوطی دوپوندی، شاپسند به تو عیدی می ده چرانمی خندی. محصولات غذائی صدف، نمک صدف، زردچوبه صدف، صدف ببین چی کرده همه رو نمک گیر کرده. محصولات غذائی یک ویک، خیارشور یک ویک. صابون عروس، یاگنهش پاک کن یابزنش دست بند. دست شما بوی دست همسایه را می دهد، بوی دست تمام مردم شهر، بوی صابون نخل وزیتون داروگر. روز چهارشنبه روز خوشبختی با بلیط های بنگاه بخت آزمائی، برنده سی هزارتومان جایزه ممتاز بشوید. رادیوهای برق وباتری سونی. یخچال جنرال وستینگهاوس،بیسکویت ویتانا، چای جهان، تلویزیون شاوب لورنس، اتومبیل مزدا، مینی واش سانیو. آبگرم کن آزمایش، یخچال آزمایش. شامپو دیوا حافظ موهای زیبای شماست. پودر برف، کانادادرای، یک جرعه پپسی یک دریا لذت، جوراب استارلایت، کفش ملی فیل نشان، کارخانجات کفش وین، هرکی یه هوندا بخره شاید یه هوندا ببره، موتور سیکلت لامبرتا. دوچرخه هرکولس، لاستیک بی اف گودریچ، لوازم آرایش ایگورارویال، هلنا روبنشتاین، سیگار وینستون، مالبورو، کنت”………
“مردم مذهبی و آخوندها با سینما مخالف بودند و آن را جای بد و محفل فساد می دانستند. می گفتند که عکس زن های لخت و داستانهای غیر اخلاقی نشان می دهند. اغلب پسرها مدل موهای خود را بشکل یک هنرپیشه امریکائی بنام کرنل وایلد درست می کردند. قاسم رشتی سلمانی محله سر بچه ها را کرنلی می زد و کارش سکه شده بود. در مدرسه باید سر را از ته می تراشیدند و لباس متحدالشکل کازرونی پوشیده یقه سفید به آن می دوختند. باید مواظب شِپشوهای کلاس می بودند که شپش به لباسشان راه نیابد. ولی بچه های دبیرستانی اجازه داشتند کاکل بگذارند. مخصوصاً بعد از 28 مردادسال 1332 که قیام ملی بود و سالها طول کشید تا که همه فهمیدند که کودتا بوده است. از این به بعد بود که مذهبیون بیشتردر حدود خیابان خراسان و لرُزاده و سپس خیابان جهان پناه و غیاثی زندگی می کردند و مردم عادی از آنجا تا امیریه ، میدان شاپور و اعیان واشراف درخیابانهای بالای شهر و فقرا در جنوب شهر و گودها. محل سکونت شاه هنوز در کاخ مرمر بود که در محدوده خیابان کاخ، پهلوی وشاه قرارداشت. در خیابان کاخ نخست وزیر ودر اطراف او امیران ارتش و وزیران، پزشکان و استادان سکونت داشتند. از آنجا تا خیابان تخت جمشید بالا تراز سفارت امریکا فقط میدان امجدیه ساخته شده بود و بالاتر بیابان بود. درآن سمت آب نمای کرج هنوز اسفالت نشده بود و حدود یوسف آباد سبزی کاری بود . خیابانها هنوز اسفالت نشده بودند. روستاگونههای شمیران مثل فرحزاد، اوین ،درکه، سربند، تجریش، گلاب دره، اختیاریه، جماران، اقدسیه، شاه آباد و شمیران همه شکل های کوچک محلی داشتند وبعدها که کاخ سعد آباد محل زندگی تابستانی شاه و دربار شد، و سپس صاحبقرانیه محل زندگی اصلی آنها گردید. به تقلید از غرب، حومه نشینی و زندگی بیرون از شهر میان اعیان رواج یافت، دزاشیب و زعفرانیه، الهیه و … خانه های بزرگ مثل قارچ از زمین روئید. جمعیت پانصد هزار نفری تهران اوائل سلطنت پهلوی به یک میلیون نفررسید ورشد کرد و بزرگ شد واین تغییرات کمّی محصول پول نفت و ورود تمدن غرب بودکه با کوشش های سالم وناسالم ، آگاهانه وناآگاهانه سیاستمداران همراه بودو منفی های آن به حساب شاه گذاشته می شد”
البته موازی که به حوصله و وقت نیاز دارد
با آرزوی شادی و پیروزی