اصطلاح “بهار عرب” به تمامی وقایع سیاسی گفته میشود که از دو سال قبل، در شمال آفریقا یا در منطقه خاورمیانه رخ داده و قرار است باور کنیم که همه آنها در پی نوعی “آگاهی سیاسی”! و یا گونه ای “بیداری اجتماعی – فرهنگی” اصیل در توده های عرب پدید آمده است که باید بهار آزادی در این جوامع باشد ! و یا هم آن را نتیجه چیزی بدانیم که می گویند بخشی از “نظم نوین جهانی” است! که در زمانی که نباید به «نظریه توطئه» باور داشته باشیم، نه به روشنی می دانیم«نظم نوین جهانی» چیست؟و نه می دانیم چه کسانی آن را برنامه ریزی و سازماندهی کرده اند؟ و چگونه و در چه زمانی و در کجا قرار است پیاده شود؟!! در حالی که در عین حال، قرار هم نیست فکر کنیم مداخلات بین المللی در این “بهار عربی” دخالتی داشته اند! زیرا چنین اندیشه هائی، پیشاپیش، با “نظریه توطئه” باطل می شود؟! چون بر این اساس، ظاهرا در رویداد های سیاسی، از این قبیل، اگر هم توطئه ای وجود داشته مربوط به دوران جنگ سرد، و آن هم لابد آخرینش، کودتای 28 مرداد در ایران و یا کودتای پینوشه علیه آلنده، در شیلی بوده است، و پس از آن قدرت های بزرگ جهانی بر علیه هم و بویژه بصورت جمعی و یا” چند ملیتی” علیه کشور های جهان سوم توطئه ای نکرده اند!! و در 3-4 دهه گذشته هر کسی بر خلاف این فکر کرده و یا “نظریه توطئه” را بگونه دیگری تفسیر کرده “پارانوئید” شناخته شده و در جامعه ما به “دائی جان ناپلئون” بودن متهم شده! از این رو، و با این تهدید کارآمد، کسی جرئت نکرده اجازه دهد، توطئه سیاسی به مخیله اش خطور کند!
بیاد می آورم، در آن سال های اقامت در لندن که برای تحصیل و کار در روانپزشکی و روانکاو ی بودم، در بیمارستان های روانی به در و دیوار، پوستری بود که بیماران را در مورد مراقبت از اموالشان آگاه می کرد و در مورد حضور دزد ها در گوشه و کنار هشدار می داد. پوستر مربوطه مردی را نشان می داد که دزدکی در حال فرار بود و زیر آن به این مضمون، نوشته بود:
” اگر هم پارانوئید هستی، دلیل نمی شود که دزدان در کمین نباشند!”
این به این معناست که ما جهان سومی ها، اگر هم همه یا اغلب پارانوئید و دائی جان ناپلئون هستیم و همواره به همه کس بدبین و ظنین بوده و در همه جا مردم را برعلیه خود مشغول توطئه می بینیم، شاید بیماریم و نیازمند درمان.ولی بیمار بودن و ظنین بودن ما، لزوما در کمین بودن دزدان و توطئه گران را رد نمی کند. “بیمار بودن ما” و “درکمین بودن دزدان” همواره منافی هم نیست! می تواند دو رویداد مستقل از هم باشد. چطور آن ها می توانستند نسبت به شوروی سابق و یا القاعده کنونی بدبین باشند و در هر واقعه ای دست آن ها را در کار ببینند و اصطلاح ” سرخ ها(کمونیست ها) زیر تختخواب” ورد زبانشان باشد! ولی نسبت پارانوئید بودن به خود آن ها نچسبد؟ همین قاعده در مورد دیگران هم می تواند صادق باشد و یک بام و دو هوا را کنار بگذاریم. بنابراین می توان در یک سر طیف دائی جان ناپلئون بود و تمامی جنبش ها، اعتراضات به حکومت های خود کامه و انقلاب های معاصر را زیر سر انگلیس ها و آمریکای جهان خوار دانست و می توان هم در سر دیگر طیف سادلوحانه تصور کرد که تمامی جنبش ها و انقلاب ها مردمی! خلقی! و بدون دخالت دست خارجی اتفاق افتاده و حتی اگر هم پس از 30 سال خارجی خودش اعتراف کرد، بگوئیم برای حفظ منافعش حق داشته! یا اصلا اعترافش را نشویم!!
گوئی اندیشه سیاسی عصر پست مدرن، به ما از یک سو القاء می کند که انگار تمامی رویدادهای سیاسی بین المللی و تعاملات ومداخلات جهان اول کنونی با جوامع جهان سوم، همه روشن، شفاف، صادقانه و بدون توطئه است و همه توافق کرده اند که از رو بازی کنند! مثال بارز آن هم در دهه گذشته رویدادهای افغانستان و عراق و در “بهار عربی” اخیر مداخله نیروهای ناتو در لیبی بوده است! از سوی دیگر، همین اندیشه سیاسی در عصر پست مدرن بما القاء می کند که همه این وقایع را (چه آشکار و چه پنهان) می توان “ایماژ رسانه ای” تلقی کرد! همانطور که در جنگ خلیج، فیلسوف شهیر فرانسوی؛ ژان بودریار، چنین عقیده داشت که همه آن ناوگان عریض و طویل آمریکا در خلیج فارس و همه آن جنگ علیه عراق، با آخرین سلاح های مدرن و همه کشت و کشتار ها را باید در حد تصویر های رسانه ای دانست!!(یعنی می تواند واقعیت نداشته باشد!) البته او هم تقصیری نداشت. زیرا اولا اندیشه پسامدرنیته گاهی مانند عرفان شرقی خودمان، همه واقعیت های عینی را انکار کرده همه را فانوس خیال می داند و تنها امور فراواقعی را شایسته توجه و باور دانسته به آنها یقین و ایقان دارد! گوئی چنین باور دارد که چون همه کسان، واقعیت را یکسان نمی بینند( یا یکسان تفسیر نمی کنند) بنابراین می توان گفت که اصلا واقعیتی وجود ندارد!! , و یا همه این رویداد ها را در حیطه “نظم نمادین” لکان و یا حد اکثر جزئی از ” نظم خیالین” وی تلقی کنیم که می تواند نقض غرض باشد و واقعیت خود گوینده و ادعایش را هم نفی کند! دوم این که،این روز ها هر گزارش راست و دروغی از رسانه های بین المللی پخش می شود، و تمیز واقعیت از امر ناواقعی بسیار دشوار شده است! اصحاب رسانه هم بر اساس المامور معذور عمل می کنند و هنر رسانه مبتنی به تکنولوژی دیژیتال را، دستکاری زیرکانه واقعیت و تحریف هنرمندانه امر واقع و خلق واقعیات دگرگونه می دانند. ولی با همین هنر زیرکانه،این قدرت را هم دارند که توده ها را برانگیزانند و برآشوبند و همه می دانیم که نقش رسانه های گروهی در تخریب و تحریف واقعیت های جهان انسانی گاه می تواند از سلاح های هسته ای هم خطر ناک تر باشد! همان گونه که بعکس، می تواند در آگاهی دادن به توده ها برای رسیدن به حقوق و آزادی های فردی و اجتماعی برای اعتلا بخشیدن به شان انسانی مردم و رهائی آن ها از یوغ بردگی و بندگی تحمیل شده، نقش اساسی نیرومندی داشته باشد. ولی مشکل این جاست که روشنفکران و اندیشه ورزانی که روزگاری به نقش خود در جامعه و بویژه در رابطه با آگاهی دادن به توده ها و آموزش گفتمان انتقادی، برای رسیدن انسان به آزادی و استقلال واقعی، آگاهی داشته و به اصولی پایبند بودند. از زمانی که “رفتار حرفه ای”( professionalism) به جای ” اصول اخلاقی” آمده، گذشتن از مرزها آسان تر شده و “کشمکش علائق” ( conflict of interests) یا وفاداری های دوگانه و چندگانه ای پدید آمده است که دیگر معلوم نیست تعهد اهل حرفه و بطور کلی انسان به کیست؟ به قدرت حاکم؟ به ضرورت های زندگی روزمره در راستای تلاش برای معاش؟ و یا به توده های زیر ستم؟ و در این مورد آخر، تعهدش به بهروزی توده ها در آینده است؟ یا به دنباله روی از توده ها و ارضاء نیاز های آنی آنها و “همانند سازی” با توده در اسطوره باوری و واقعیت گریزی آن ها که در حقیقت می تواند تحمیق توده ها باشد و بهره برداری از قدرت آن ها برای رسیدن به قدرت!! و این یعنی “گمگشتگی نشانه ها” در جوامعی “هنجار پریش” یا گرفتار ANOMI!
بنابراین در این “گمگشتگی نشانه ها”ی سیاسی و روابط بین المللی و از بین رفتن اصول اخلاقی و ارزش شدن ضد ارزش ها است که گیج و گم تر از هر زمان دیگری، واقعا نمی توان گفت که در این قسمت از جهان، چه اتفاقی در حال رخدادن است؟ ولی شاید بتوانیم درک کنیم که بقول “گور ویدال” آمریکائی ” سیاست از زمان ماکیاولی تا کنون، شاید هیچ تغییری نکرده باشد”!! شاید هم بجرئت بتوان گفت که اگر هم تغییری کرده است در جهت فریبکارانه تر شدن بوده و با ابداع سازمان های اطلاعاتی و ضد اطلاعاتی نوین، پنهان تر و مرموز تر شدن و در نتیجه به محاق رفتن دموکراسی و شاید هراسناک تر شدن اوضاع و احوال توده ها که البته وبطور پارادکسیکال، در یک قرن اخیر بیش از پیش به قدرت هم رسیده اند! ولی از آنجا که نه رهبری خردمندانه چندانی داشته اند و نه خود می دانند با این قدرت چه کنند؟ اگر هم تا کنون با قدرت به دست آورده خود، بر ضد خویش عمل نکرده باشند، همچنان در خم یک کوچه مانده اند و غرب خرد ورز و واقع بین، می داند آنها را چگونه در آگاهی اسطوره ای خودشان نگهدارد یا حتی اندیشه های اسطوره ای و عرفانی آنها را ترغیب و تشویق و تائید کند تا بتواند از دارائی ها و قدرتشان بنفع خود بهره برداری کند.
پس شاید بتوان درک کرد که تحلیل روانشناختی یک انقلاب چقدر دشوار تر شده! چه رسد به آن که بخواهید چند و چون ” انقلاب های زنجیره ای” اخیر “بهار عرب” را تحلیل کنید!! که البته بسیار هیجان انگیز و جالب است و مرا بیاد تمامی پدیده های “زنجیره ای” عصر پست مدرن می اندازد: از فروشگاه های زنجیره ای گرفته، تا جنایت ها و قتل های زنجیره ای! و تولید انبوه هر کالایی و از آن جمله “تولید انبوه” همین انقلاب های زنجیره ای بهار عربی! که در دو سال گذشته از تونس تا مالدیو شاهد آن بوده ایم! و سقوط رهبران غالبا مردمی! که یا با انقلاب های ضد استعماری در سه چهار دهه گذشته بقدرت رسیدند یا میراث خوار آن بودند. و یا در عصر پسا استعماری، مدت ها چهره های سیاسی کاریزماتیکی برای توده های خود داشتند و شاید به همین جهت برای سال ها بدون مقاومت و اعتراض چشمگیری رئیس جمهور های مادام العمر شدند و یا قصد داشتند نوعی « جمهوریت سلطانی موروثی» من در آوردی، برای اعقاب خود تاسیس کنند!! که البته غالبا هم ناکام ماند. مگر چند سالی برای خانواده “اسد” در سوریه. ولی یادمان باشد که همه رهبران عصر پسا استعماری جهان سومی در آغاز از حمایت توده برخوردار بودند و شاید بجز “حسنی مبارک” اغلب انقلابی و در طیف چپ قرار داشتند.
ولی از آن همه انقلاب چپ در قرن بیستم، شاید یکی سر بلند بیرون آمده، آن هم تا جائی که می دانیم از نظر اقتصادی بوده، و در دو دهه گذشته و آن هم پس از نیم قرن که از انقلابش گذشته بود( یعنی چین کمونیست با چرخش های ایدئولوژیک و اصلاحات) یکی دیگر هم با واپس ماندگی اقتصادی ولی بدون فساد مالی رهبران انقلابی بوده؛ مانند کوبای فیدل کاسترو که او نیز تقریبا رهبری مادام العمر بود با جانشینی که برادر اوست!( یعنی کمونیسم موروثی مانند کره شمالی؟!)، بقیه هم یا از هم فروپاشیدند و یا انقلاب های رنگین را تجربه کردند. پس انقلاب های توده ای و چپ در عمل کارنامه درحشانی ، لا اقل از نظر آزادی و دموکراسی برای مردمان خود نداشته اند. غالبا به دیکتاتوری فردی و یا خانوادگی و در بهترین شکلش حزبی، جامعه سرکوب شده خود را اداره کرده اند! ولی درک این انقلاب های زنجیره ای عربی، ان هم در جوامعی که به جز زبان و مذهب مشترک، در دیگر متغییر ها با هم تفاوت بسیار دارند، کار مشکلی است. بویزه که هم باید روانشناسی “دهکده جهانی” را به معنای رسانه ای- اینترنتی و نیز به معنای اراده چند ملیتی برای ایجاد “نظم نوین جهانی” تحلیل کرد و هم با “روانشناسی توده” و تعامل این ها با یکدیگر و یا اثرات یکی بر دیگری پرداخت.و نیز به روانشناسی قشرها و گروه های خردورز و اندیشمندان بواقع آزادی خواه و استقلال طلب این جوامع توجه کرد که تا چه حد حاضرند برای منافع و رشد آتی جامعه خود مایه بگذارند و تا چه حد قادرند توده های هیجان زده و غریزه محور جامعه را در جهت رسیدن به جامعه مدنی، آزاد و دموکراتیک هدایت کنند و یا در جهت منافع شخصی خود عمل کنند. و همچنین به روانشناسی رابطه این نیروهای اجتماعی با یکدیگر و این گفتمان قدرتی که در این قیام ها و اعتراضات جمعی هست، بویژه آن که غالبا به خشونت و رفتار های ویرانگر و گاه جنگ های قومی و داخلی هم می رسد. باختصار بگویم که بر خلاف آن چه در این سه یا چهار دهه گذشته، تبلیغ شده، هیچ تغییر و تحول سیاسی از این قبیل در جهان سوم اتفاق نیفتاده که فقط ناشی از اراده ملت ها بوده باشد و مداخلات، منافع و یا ” توطئه های پشت پرده قدرت های بین المللی در ان نقشی نداشته باشند. بنابراین نباید بخاطر توطئه نظریه توطئه، فکر کنیم فقط باید به تحلیل روابط و اهداف نیروهای داخلی در این جوامع بپردازیم و این یعنی واقع بینی!! و یا با ذهنیتی “پارانوئید” فقط به نیت های کشور های صنعتی جهان و توطئه آنها متمرکز شویم.
اما بهر حال ان چه از نظر من برای تشخیص این که جوامع عربی بهار آزادی را تجربه می کنند یا پائیزی مشرف به زمستانی سرد و دشوار را؟ بیشتر بستگی به رشد فکری، آگاهی سیاسی و فرهنگی واقعی و آمادگی توده های این جوامع برای پذیرش تغییرات عمیق ساختاری دارد و میزان خردورزی و واقع بینی روشنفکران و یا رهبران فکری این جوامع، اگر که واقعا چنین رهبری نظام مند و خرد مندی این حرکت ها را بوجود آورده است.
در این جا باید آگاهی های کاذب سیاسی و اجتماعی را از آگاهی های واقعی تمیز دهیم. زیرا حرکت های سیاسی در این جوامع بیشتر تحت تاثیر آگاهی های کاذب ، واقعیت گریز و اسطوره محور توده مردم بوده است و مصیبت های مردمان این جوامع نیز بعلت اسطوره اندیشی، خرد گریزی و رفتارهای هیجانی و احساسی توده ها و رهبران باصطلاح پاپولیست آنها رخداده است. البته یک نمونه بسیار موفق در بین جوامع شمال آفریقا و خاور میانه داریم که اتفاقا پیشرفتشان را مدیون جنبش ها و انقلاب هائی از این دست نبوده اند، ان هم ترکیه است که ترقی و استقلال و مدرنیته خود را از طریق شیوه های دموکراتیک و جامعه مدنی و گام های اساسی ملت ترک برای دستیابی به جامعه ای مدرن و پیشرفته بوده و ما سختی های اقتصادی سی سال پیش آنها و نیز فقر کشور هایی مانند مالزی، کره جنوبی، تایلند و کشور های آسیای جنوب شرقی را هم سه دهه پیش بیاد داریم که اکنون به صف کشور های تولید کننده، مرفه و پیشرفته پیوسته و اقتصاد های شکوفائی رسیده اند..
اما آن چه این “بهار عربی” را مشکوک می کند، همین وقوع سریع، زنجیره ای، تقلیدی و خشونت آمیزی است که بلحاظ تاریخی تقریبا ناگهانی و در برخی از این کشور ها بدون پیش در آمد، حتی غیر منتظره بوده است. نه به این لحاظ که شرایط فراوان برای نارضایتی گسترده در بسیاری از این کشور هاوجود نداشت. بلکه شرایط لازم در توده ها، از نظر آگاهی سیاسی پیشرو برای تغییر و ایجاد جامعه مدنی و آمادگی برای پذیرش دموکراسی و آزادی های مدنی قابل مشاهده نبود. یا در مراحل نخستین این بهار، نمایندگانی که برای رهبری این جوامع برگزیده شدند، تاکنون نشانه های نوید بخشی نداشته اند که بتوانند امید بخش تغییرات عمیق سیاسی، اجتماعی و اقتصادی مطلوب باشند ( شاید از نظر سرعت و تغییرات سیاسی سطحی، و ظاهرا بدون تغییرات عمیق و اصیل اقتصادی – اجتماعی و یا رشد فرهنگی و آگاهی سیاسی قابل توجه، تا اینجای قضیه بیشتر شبیه گونه ای “کودتای جمعی” ( collective) “شبه انقلاب” است و یا “جنبش رهائی بخش ضد استبداد و خودکامگی خانوادگی فرمانروایانی” است که بین دو تا چهار دهه قبل با کودتا و یا جنبش رهائی بخش ضد استعماری دیگری (البته باستثناء حسنی مبارک) غالبا بعنوان فرمانروای کاریزماتیک انقلابی، به حکومت رسیده بودند و با شیوه های پاپولیستی، توده های تحت ستم را، برای دستیابی به ازادی و استقلال و حقوق حقه فردی و اجتماعی خویش، رهبری کرده و یا نوید داده بودند که چنین کنند و طی این سالهای دراز، به مثابه ناجی پیامبرگونه ملی، مورد ستایش و عشق توده های جوامع بظاهر از بند رسته خود بودند! همان گونه که توده های رهائی یافته کره شمالی!! کیم یانگ ایل،رهبر باصطلاح انقلابی و ایثارگر و ناجی بی بدیل توده های سرکوب شده را واقعا و بدون ریا و تظاهر و ترس، می پرستیدند و در رحلت جانگدازش از سوز دل اشک می ریختند! بر خلاف تحلیلگران روانشناس و یا مفسرین سیاسی مسائل بین المللی، به راستی نباید تصور کرد که این علاقه و عشق عجیب، همه اش وهم و کجباوری خودکامگانی چون کیم یانگ ایل و یا سرهنگ قذافی یا فرمانروایان خودکامه مشابه بوده است که توده ها و یا بخش قابل توجهی از عوام جامعه انها را می پرستیدند و در شرایطی که دیکتاتور هنوز در قدرت بلامنازع بود، حاضر بودند برایش بیدریغ جانفشانی کنند! ( بلکه شاید به همان اندازه که این وهم و هذیان حاکم دیکتاتور می توانست باشد، وهم و کجباوری توده های دنباله رو او نیز بوده است که به واقعیت وابستگی، ناتوانی و ضعف خودشان، آگاه نبودند. و یا بیش از آن ها، وهم و کجباوری تحلیلگران و روشنفکرانی بوده است که به نیاز باور نکردنی توده های وابسته به فرمانروایان خودکامه، مستبد و سرکوبگر، باور نداشتند! یا شگفت انگیز تر، حتی نیاز ناخود آگاه خود را به چنین رهبران خودکامه نمی شناختند که با وجود الگو های شناخته شده پیشین، باز هم در آغاز چنین جنبش هائی در 3-4 دهه گذشته، رهبران توده مدار و باصطلاح انقلابی این جنبش ها را با چنان یقینی!مورد ستایش و حمایت بسیار قرار می دادند! چنین روشنفکران انقلابی و تحلیلگران سیاسی و رسانه ای، در نوشتار و گفتار خود چنان این خودکامگان را می پرستیدند و توده های مردم را به پرستش آن ها فرا می خواندند که شاید خود این ترغیب رسانه ای همگانی این رهبران مستعد را بیش از پیش باد کرد و هسته های خودشیفتگی بدخیم و خودکامگی خونخوارانه را که از پیش داشتند تقویت کرد و رشد سر طانی را موجب شد! و در حقیقت، بخشی از توده مردم با تاسی به آن هاو تلقین پذیری از آن ها بوده است که به ستایش و پرستش دیکتاتور تازه تولد یافته می پردازند!! چرا که آنه نیز به دلیل وابستگی و ناتوانی جمعی خود، حتی زمانی که متحدند در جستجوی ناجی وقهرمانی هستند که معجزه کند و آنها را از ورطه فلاکت ، بصورت جادوئی و آنی برهاند! همان گونه که در اسطوره رابین هود و کاوه آهنگر شنیده ایم!
گفتم که این جنبش ها را می توان کودتا های جمعی شبه انقلاب دانست. چرا؟ مگر کودتا، حرکت براندازنده بخشی از قدرت حاکم بر علیه بخش صاحب قدرت دیگر آن نیست؟ در بسیاری از این جنبش ها هم معاون یا نیروهای نظامی و یا احزاب مجاز قبلی جای قدرت برکنار شده آمده اند و یا نیروهائی که از بیرون حمایت می شدند ولی ساختار های سیاسی و اجتماعی تقریبا سر جای خود هستند فقط برخی آدم ها عوض شده اند و در برخی موارد هم از نظر فرهنگی پیشنهادات برای عقب گرد شنیده می شود! البته در یکی دو کشور انتخاباتی صورت گرفته که بنظر می رسد انتخابات شاید آزادتری بوده ولی جامعه به همان صورتی عمل می کند و می اندیشد که قبلا عمل می کرده. البته انتظاری هم جز این نمی توان داشت. وقتی می توان از بهار صحبت کرد که از نظر فرهنگی جامعه تکانی خورده باشد. تولد فرهنگی ببینیم نه باز گشت به عقب.
از سوی دیگر این گونه تصور می شود که همه این جنبش ها در این جوامع از یک جنس اند. در حالی که اینها جوامع مختلفی هستند که اگر چه همگی به زبان عربی صحبت میکنند اما از نظر نژادی، قومی و حتی شاید ساختارهای اجتماعی در شرایط متفاوتی قرار دارند. علاوه برآن حاکمانی که در آنجا حکومت میکردند، ممکن است بتوان همه آنها را بهعنوان دیکتاتور و خودکامه قلمداد کرد، اما خود این مسئله نکته پرسش برانگیزی است که چرا باید در یک زمان محدود یعنی در یک مقطع زمانی در حدود یک یا دو سال، به یکباره چندین کشور مختلف با سیستم های سیاسی – اقتصادی گوناگون حتی با ساختارهای اجتماعی متفاوت، ثبات هر چند نامطلوب خود را از دست بدهد و در آنها، نوعی انقلاب اتفاق بیفتد؟ پرسش درباره این موضوع اولین سؤال ما است. این سؤال که آیا همه این کشورها که گفته میشود در آنها بهار عرب رخ داه، به یک گونه بودند؟ پرسش دیگر این است که تاثیر جنبشهای تودهای بر هم چگونه است؟ تودهها از نظر روانشناختی چگونه میتوانند تلقینپذیر باشند یا از هم بهسرعت الگوبرداری کنند. از طرف دیگر آیا در واقع چنین قابلیت تلقینپذیری و الگوبرداری سریع در بین جوامع وجود دارد یا اینکه از سوی رسانهها و قدرتهای بینالمللی دستکاری میشوند؟
سؤال بعد در مورد تودهها است، اینکه آیا تودهها با اینگونه جنبشها و انقلابها، به نوعی آگاهی سیاسی اجتماعی مبتنی بر واقعیت میرسند یا اینکه گرفتار امیدهای واهی میشوند؟ ظاهراً بعد از نوعی رهایی، سالهای سال باید بیثباتی و ناامنی را تجربه کنند تا طی آن به تجربیاتی برسند و بعد از دو یا سه دهه، بالاخره به یک رشد اجتماعی دست پیدا کنند. اینها سؤالاتی است که در مورد بهار عرب مطرح است و میتوان برای هرکدام از آنها، جداگانه از منظر روانشناسی صحبت کرد.
آگاهی واقعی سیاسی توده!
ایران از یکصد سال گذشته، یعنی از انقلاب مشروطه تاکنون، نوعی آگاهی سیاسی، اجتماعی داشته و پیشتر از بقیه، در منطقه بهعنوان یک الگو عمل میکرد و کشورهای دیگر تحت تأثیر وقایعی که در ایران رخ میداده، قرار داشتند.
حتی در ماجرای کانال سوئز و جنبشهای مصر، انقلاب عراق و بسیاری از جنبشهای رهاییبخش ضد استعماری که بعد از ماجرای مشروطیت در ایران رخداد، ایران نقش الگو داشت. ایفای نقش الگومحورانه ملیشدن صنعت نفت را که خود یک جنبش ضد استثماری در برابر غرب بود، نیز نباید نادیده گرفت.
حال این سؤال قابل طرح است که آیا در این جنبشها هم الگوی ایران دنبال میشود؟ یعنی بهار عرب بعد از بهار ایران در سال 1357 رخ میدهد، بعد از سی سال؟ یا اینکه داستان متفاوتی است.
در آن زمان بسیاری از این کشورها شرایط دیگری داشتند برای مثال، در لیبی یا مصر، رهبران پاپولیستی حاکم بودند که تودهها علاقه بسیاری به آنها نشان میدادند.
برای مثال، جمال عبدالناصر، رهبر کاریزماتیک مصر و ملل عرب که نوعی ناسیونالیزم عرب و پان عربیسم را تبلیغ میکرد تا تمام ملتهای مختلف عرب زبان بهصورت یک ملت یگانه در مقابل اسرائیل بایستند. حتی وارد جنگهایی شد که ممکن بود نوعی آگاهی به وجود آورد اما ضربههای سختی هم ایجاد به جامعه عرب وارد کرد که از 1967 تا همین او.اخر پس لرزه هایش نمایان بود.
اتفاقی که در لیبی رخ داد، بسیار آموزنده است، چطور فردی که اینقدر مورد توجه مردم کشورش و محبوب بود، در سال 90 به طرز فجیعی توسط همان مردم کشته شود که تا چند ماه قبل ستایشش می کردند؟! این یک آگاهی سیاسی واقعی است؟ یا یگ آگاهی کاذب که سراب می بیند؟. تردیدی نداریم که قذافی در لیبی بسیار محبوب بود، این سوال قابل طرح است که چه اتفاقی برای توده لیبیایی رخ داد که ناگهان در یک زمان بسیار کوتاه بر ضد ناجی خود عمل کند و ناجی را بهعنوان یک فرد خودکامه بشناسد و او را به طرز فجیعی بکشد.
در عراق نیز این تجربه تکرار شدهاست، صدام حسین و افراد قبل از او مانند عبدالکریم قاسم، عارف،…. از نظر توده مردم به عنوان ناجی شناخته میشدند. انقلاب عراق و کشته شدن فیصل و نوری سعید در حافظه تاریخ هست. و کودتا در پی کودتا که رهبرا انقلابی برعلیه یکدیگر خنجر می کشیدند تا به صدام رسید و خودکامگی بدخیمی خانمان مردم را ویران کرد!
درسی که بهار عرب به ما میدهد، این است که آیا ناجیها واقعیت دارند یا اسطوره هستند؟ آیا تودهها به آگاهی واقعی سیاسی دست مییابند یا به آگاهی کاذبی که سراب ببینند و در گذشته بمانند؟
آیا آنها درک واقع بینانهای از استقلال اجتماعی، فردی و آزادی دارند یا نه؟ اینکه فرد مقتدر و خود کامهای را آنقدر بزرگ میکنند که بر سرنوشتشان تسلط پیدا میکند و 30، 40 یا 50 سال بر آنها حکومت کند. آیا تودهها متوجه نیستند که در این سالها چه بر سرشان میآید؟
فردی مثل قذافی در جامعه لیبی، خانهسازی کرد، سیستم آبیاری آنها را تقویت کرد، اما باعث پیشرفت جامعه از نظر زیر بنایی نشد و آن جامعه به صورت یک جامعه عشیرهای و قبیلهای باقی ماند.، حتی قذافی این سنت را تقویت کرد و خیمه و خرگاه ملی را به عنوان سمبل این سنت پرستی در هر سفری به دنبال خود میکشید، و به قبیله ای بودن جامعه اش در قرن 20 و 21 مباهات داشت!!
قذافی بیشتر شبیه یک خان قدر قدرت بود که در گذشته زندگی میکرد. مردم لیبی هم او را میپرستیدند همانطور که بهنظر میرسد مردم کرهشمالی، دیکتاتور خود را میپرستیدند و در مرگش اشک میریختند. این ها جوامع سنتی گذشته هستند که لباسشان تغییر کرده و بظاهر قرن بیستمی هستند و در باطن در اعماق زمان زندگی می کنند!! بنابراین به بهارشان نمی توان مطمئن بود.
به دنبال همه این شواهد، این سؤال قابل طرح است که آیا تودهها اینقدر ساده هستند؟ اینقدر کم فکر میکنند؟ اینقدر تلقینپذیر و بازی خور هستند؟
خرد جمعی یا بیخردی جمعی
دورهای به گوستاولوبون و فروید حمله میشد که آنها قدرت تودهها را نادیده میگیرند و آنرا تحقیر میکنند. واقعیت این است که هیچکس منکر قدرت تودهها نیست. تودهها در زمان اتحاد، قدرتمند هستند اما اگر هنوز رشد فکری و آگاهی سیاسی واقعی پیدا نکرده باشند، در آن صورت یا توسط گروههای مقتدر یا افراد مقتدر و زورگو، یا توسط گروههای بینالمللی به بازی گرفته میشوند.
گوستاولوبون با طرح نظریه خرد جمعی قصد نداشت که قدرت و استعدادهای بالقوه تودهها را نادیده بگیرد بلکه به دنبال این بود که اگر واقعاً یک خرد خردمندانه نه یک خرد به ظاهر جمعی، وجود داشته باشد، یعنی خردی که در جستوجوی پیشرفت جمع و در پی منافع جمعی نه فریبدادن جمع و ارضای نیازهای بلافاصله آنها باشد، فردی که بخواهد ساختارهای زیر بنایی یک جامعه را بسازد و جامعه را به طرف آگاهی واقعی ببرد، منجر به این خواهد شد که هرکسی بر آنها مسلط نمیشود و هم سرنوشت و آینده خود را میسازد. بدون تردید تأثیر این خرد جمعی با آنچه تاکنون بوده، بسیار متفاوت است.
پس باید این سؤال را مطرح کرد که آیا «بهار عرب، بهار است یا زمستان ترسناکی است؟» فکر میکنم نباید در قضاوت نسبت به بهار عرب عجله کرد.
انسانی که در قرن 20 زندگی کرده و وارد قرن 21 شده، تجربههای ویژهای دارد؛ قرن 20 ، قرن جنبشهای تودهای، رهبران پاپولیست، قرن انقلابهای آزادیبخش و جنگها، قرن خرد جمعی در برابر بیخردیجمعی بوده، حتی نمونههای وحشتناکی از این در کشورهای غربی دیده شده، بهعنوان نمونه، ملت رشد یافته آلمان یا ایتالیا یا بسیاری دیگر از ملل اروپایی به دنبال هیتلر یا موسسولینی و… به راه افتادند و حکومتهای توتالیتری آغاز به کار کرد.
ظاهرا مردم آزادانه به هیتلر و موسوسلینی رای دادند و آنها را انتخاب کردند تا یک فاجعه انسانی به وجود آورند.
از این منظر باید در مورد آگاهی به روانشناسی تودهها و آگاهی سیاسی تودهها تجدید نظر اساسی کنیم و بدانیم که هر جنبش تودهای لزوماً بهار نیست.
تودهای که افسوس میخورد
افراد هر جامعهای اگر واقعا از نظر احساسی و عاطفی، آنقدر رشد پیدا نکنند تا استقلال فردی، بهویژه فردیت خود را به رسمیت بشناسند، شنیدن خبر وقوع اینگونه جنبشها و انقلابها در آنجا، خبر خوبی نیست و در این شرایط معمولاً یک دیکتاتور با دیکتاتور دیگری جایگزین میشود. مردمی که درگیر این جنبشها و انقلاب ها شدند بعد افسوس میخورند که چرا یکبار دیگر در مورد این بهارها با تأمل و عمق بیشتر، فکر نکردند، مردم افسوس میخورند که کاش اینقدر هیجانزده نشده بودند تا اتفاقات اساسی در کشورشان رخ میداد.
البته در نتیجه این انقلابها کشورها به هم نزدیکتر شدند و جامعه جهانی تبدیل به یک جامعه اطلاعاتی شدهاست، که از محاسن آن است. مردم باید برای آینده برنامه داشته باشند، بدانند که میخواهند چه باشند. مردم لیبی، تونس، مصر باید بدانند که آزادی واقعی در چارچوب قانون و استقلال جمعی چه بهایی دارد؟ آیا آنها جنس واقعی آزادی را میشناسند یا فکر میکنند باید آزادی مطلق وجود داشته باشد و به دنبال هرج و مرج هستند.
پیام بهار عرب برای مردم ایران
جنبشهای کشورهای عربی برای مردم کشور ما تلنگری است که یک بار دیگر فکر کنیم در چند جنبش تاریخ ایران، چقدر خرد جمعی به ما کمک کرده تا آزادتر باشیم؟ در یک قرن گذشته بهاندازه بهایی که برای آزادی پرداخت کردهایم، دستاورد داشتهایم؟
یا اگر با تدبیر بیشتری عمل میکردیم، هزینه آن کمتر میشد؟ در عین اینکه تودهها نباید انگیزه خود را برای ایجاد تغییر از دست بدهند، باید در مورد آگاهی خود، وقت و هزینه بیشتری بپردازند اما نباید خود را فریب دهند.
مقاله خیلی خوبی بود .ممنون
استاد عزیز به روشنگری بیشتری درباره جامعه ایران از سوی شما نیاز داریم لطفا دریغ نفرمایید.
با درود فراوان بر استاد گرامی
شاخص های مهمی که بیانگر یه جامعه مدرن می باشند در صورت امکان بیان کنید
اشتراکات کلی در میان خرده فرهنگ های جوامع مدرن وجود دارند چیستند
نوع نگاه مدرن بر چه اساسی است یا اگر شامل تحول تاریخی بوده در صورت امکان بیان نمایید و غلبه و سلطه با کدام نگاه بوده است؟علمی یا فلسفی یا اقتصادی یا دیالکتیکی از اینها؟
علم چیست به چه نوع نگاه و اندیشه و تفکری علمی گفته میشود
ایا روانکاوی در حوزه ی علم قرار میگیرد و نوعی نگاه علمی است.
ایا در دنیای واقعی چیزی به نام فردیت وجود دارد و مرزهای مشخص ان با جامعه و فرایند های اجتماعی کجایند و مصداق های ان چیستند
باسپاس فراوان